رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

یاماها 100، آبی متالیک

باز هم مثل همیشه تا بجنبیم و جمع و جور کنیم و راه بیفتیم و از تهران خارج بشیم، هوا تاریک شد. یه آخر هفته پاییزی بود و پا داده بود و دلمون هم تنگ بود و شمال هم منتظرمون بود و دیگه زدیم به جاده. اونموقع هنوز جاده‌ها این‌قدر شلوغ نبود. هر وقت دلت می‌خواست می‌تونستی راه بیفتی و بی‌دردسرِ شلوغی و ازدحام و معطلی؛ خودت رو به شمال برسونی. خوش خوشک در حرکت بودیم؛ ترانه‌ای پخش می‌شد، عزیزانم شاد بودن و برای یک لحظه حس کردم که دیگه چی باید از زندگی خواست؟ همینه خوشبختی؛ و من خوشبختم. تو همین حس و حال بودم که به نظرم رسید مشکلی وجود داره و فرمون ماشین داره سفت می‌شه؛ حدس زدم ممکنه یکی از لاستیک‌ها پنچر شده باشه و وقتی پیاده شدم، یکی از چرخ‌های جلو پنچر بود. حوالی رستم‌آباد بودیم و هوا تاریک بود. پسرهام هنوز کوچیک بودن و با اینکه ازشون کمکی نخواستم، تمام مدت در کنارم بودن و سعی کردن کمک کنن؛ لاستیک رو عوض کردیم و راه افتادیم. کمی از 10 شب گذشته بود و هنوز چند ساعتی باید راه می‌رفتیم؛ و بهتر بود لاستیک پنچر رو درست می‌کردیم و با خیال راحت به مسیرمون ادامه می‌دادیم. جلوی یه قهوه‌خونه وایسادم و سراغ پنچرگیری رو گرفتم. قهوه‌چی گفت یه کمی بعد از رستم‌آباد سمت راست یه پنچرگیری هست. گفتم به نظرت الان بازه؟ گفت اونجا همیشه بازه و صاحبش هیچ وقت جایی نمی‌ره. خیالت راحت. درست می‌گفت یه کمی بعد از رستم‌آباد چراغ یه مغازه روشن بود.

پسرها هم با من پیاده شدن، یه پنچرگیری بود نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک؛ در نظر اول همه چیزش مثل بقیه پنچرگیری‌ها بود غیر از یه چیز. روی یه تخت چوبی، موتور سیکلت آبی متالیکی روی جک خودنمایی می‌کرد. موتور تقریبن برق می‌زد و انگار هنوز کسی سوارش نشده بود و هیچ وقت هم قرار نبود سوارش بشه. پسر کوچیکم گفت بابا این موتور رو بخریم. گفتم اگه همه پولمون رو هم بدیم باضافه خونه و ماشین‌مون، باز هم نمی‌تونیم این موتور رو بخریم. گفت چرا؟ ما که خیلی پول داریم. گفتم آخه فروشی نیست این موتور. صاحب پنچرگیری با تبسم نگاهی به ما کرد و بعد به کارش مشغول شد. بچه‌ها برگشتن تو ماشین و من یه کمی میوه از تو ماشین آوردم و روی همون تختی که موتور روش بود نشستم و بهش بفرما زدم. بعد از چند بار تعارف؛ اومد یه تیکه سیب برداشت و خواست برگرده گفتم یه کم بشین؛ عجله‌ای ندارم. نگاهی کرد و سخت و کند نشست. یه کم از موتورش پرسیدم و گفت این یاماها 100 رو خودم همه چیزش رو ردیف کردم. گفتم فکر کنم این تمیزترین یاماها 100 دنیاست، خیلی حوصله و سلیقه خرجش کردی. غلط نکنم خانومت بهش حسودی می‌کنه. تلخ و سنگین شد. هول شدم و ازش عذرخواهی کردم و گفتم اگه حرف بدی زدم ببخش. گفت نه و همونجور که سرش پایین بود چشمهاش رو بست و سرش رو بین دو تا دستش گرفت و سخت و تلخ اشک ریخت. دلم ریش شد؛ نمی‌دونستم چی کار کنم فقط نگاهش می‌کردم. سکوت تلخی حاکم شد و کمی بعد آروم آروم شروع کرد به حرف زدن.

سلیمان خیلی کوچیک بود که یتیم شد و با سختی و رنج از بچگی کار کرد و تلاش؛ تا برای خودش کسی بشه و شد. در یکی از روستاهای اطراف دختری رو می‌بینه و عاشقش می‌شه. خانواده دختر قبولش نمی‌کنن ولی ماه‌گل، سلیمان رو قبول می‌کنه و با سختی بسیار به‌هم می‌رسن. زندگی تیره‌وتار سلیمان به لطف حضور ماه‌گل روشن می‌شه. دیگه دست و دلش به کار نمی‌رفته؛ دلش می‌خواست همیشه در کنار هم باشن و ماه‌گل هر روز صبح با خنده و شوخی از خونه بیرونش می‌کرده و وقتی غروب برمی‌گشته با عشق به استقبالش می‌اومده. " همه چیز زندگیم بود؛ نور زندگیم بود . یه دختر و یه پسر برام آورد، دوستشون داشتم؛ ولی عشق زندگیم ماه‌گل بود، " و با لبخند تلخی ادامه داد" خودم رو خوشبخت‌ترین مرد عالم می‌دونستم " بهت زده به حرفاش گوش می‌کردم و توان پلک زدن هم نداشتم. بی‌صدا اشک می‌ریخت و تلخ و سنگین حرف می‌زد." یه روز صبح دیدم حالش خوب نیست گفت یه کم سردیم شده شاید، خوب می‌شم نگران نباش. و خوب نشد و جلوی چشمام پرپر شد و از دستم رفت. به یک ماه هم نکشید و معلوم هم نشد چرا."کمی مکث کرد و بعد رو به من کرد و گفت "زندگی نباید بفهمه خوشبختی؛ حسودیش می‌شه و بعد نابودت می‌کنه."خشکم زده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم با شنیدن واژه خوشبختی پشتم تیر کشید. "بعد از ماه‌گل تحمل دیدن بچه‌ها رو هم نداشتم" بچه‌ها رو فرستاده بود پیش مادر ماه‌گل و همین‌جا زندگی و کار می‌کرد؛ کارش از اندوه گذشته بود و توی چشماش می شد دید که با اشتیاق در ‌انتظار مرگه. شبحی بود که فقط انتظار مرگ رو می‌کشید. بلند شد و رفت سراغ لاستیک تا کارش رو تموم کنه و من نمی‌دونستم باید چی بگم و چی‌کار کنم. همونجا کنار موتور نشسته بودم و هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد. موتوری که یه مرد خوشبخت با اندوه و غم درستش کرده بود. یه یاماها 100، آبی متالیک.



این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7-25-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1%D9%86-ateo3od7nv46
یاماها 100 آبی متالیکداستانکخوشبختیرستم آبادبهترین موتور دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید