نمیدونم از کجا شروع کنم، نمی دونم از چی بگم؛ هیچجا و هیچچیز بدون تو معنا نداره، تو که نباشی هیچ کاری لذتبخش نیست؛ اصلن دیگه نمیدونم لذت یعنی چی؛ راستش رو بخوای فکرمیکنم تو که نباشی لذتبردن گناه بزرگییه. تو باعث شدی به صدای گنگ و مبهم و اسرارآمیز نهنگها توجه کنم و ازش لذتببرم ؛ تو بودی که منو با لذت تماشای تلالو نور خورشید و پرتوی نور ماه آشنا کردی. تو، به من لذت کشف چیزهای تازه رو چشوندی، به من یاددادی که می شه جور دیگهای دید، میشه جور دیگهای شنید؛ تو دستِ دلم رو گرفتی و بردی به تماشای زندگی؛ و برای اولین بار منو با روی دیگهیِ زندگی آشناکردی. شاه ماهی محبوب من، نمیدونم بدون تو چهجوری زندگیکنم؛ اگه این یادگارهای کوچولوی تو نبودن، به جنگ مرغهای ماهیخوار بیرحمی میرفتم که تو برای پرتکردن حواسشون بیمهابا به طرفشون رفتی تا بچهها در امان باشن، ولی بدون تو امان هم معنایی نداره؛منتظرم این کوچولوها کمی بزرگتر بشن و بعد امان این مرغهای ماهیخوار رو ازشون بگیرم.
یه نقشه خوب کشیدم. مدتها روش کارکردم و براش وقتگذاشتم. یه جایی رو پیدا کردم تو دل اقیانوس که با فاصله کمی از سطح آب صخرههای نوکتیز و خطرناکی داره و یه ساعتیهایی نور جوری میتابه که درست دیده نمیشن؛ و بعد در اون ساعتها باید برم نزدیک سطح آب و در حوزه دید مرغهای لعنتی قرار بگیرم تا شیرجه بزنن به طرف من؛ و اونوقت فقط کافیه که به سرعت جابهجا بشم تا صخره بمونه و مرغ ماهیخوار و دل من که دیگه اون دل سابق نیست، که دیگه جایی برای هیچ چیزی نداره؛ تنگ شده تنگ، خیلی تنگ شده؛ برای تو که همه چیز این دل بودی هستی و خواهی بود.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.