رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

ضامن آهو


نمی دونم چه حکمتی بود که هر بار دستم به ضریح رسید،هر بار که رفتم . صبح پنجشنبه، داشتم از ضریح دور می شدم که چشمم به پیرمردی افتاد که نزدیک در حرم بود. عصا دستش بود و به زحمت خودش رو نگهداشته بود. مرتب می لرزید. چشممون به هم رسید. به ضریح اشاره کردم و پلک به هم زد. بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم. خیلی آروم و لرزون گفت می شه؟ گفتم به امید خدا آره میشه. شایدم گوسفنده. از خنده سیبیلش لرزید. به طرف ضریح حرکت کردیم. دستش تو دستم بود و می رفتیم. دو سه قدم رفتیم یه نفر نزدیک‌مون شد و گفت کمک نمی‌خواین؟ گفتم خیلی می خوایم.


به جمعیت رسیدیم. پیرمرد دستم رو محکم تو دستش داشت و بهم نیروی زیادی می داد. جمعیت زیاد بود و پیرمرد تحمل کوچکترین فشار رو نداشت؛ ولی بی تاب بود که دستش رو به ضریح برسونه. نگاهی بهش کردم و یهو چیزی به ذهنم رسید . بلند گفتم آقایی کنین بذارین این پیرمرد که دلش می خواد دستش به ضریح برسه بره جلو. راه بدین لطفن. و راه باز شد. پیرمرد رو به ضریح رسوندم. همراه‌مون دستش رو ول کرد و بدون اینکه منتظر تشکر باشه اشاره کرد که باید بره و رفت؛ و تو جمعیت گم شد. پیرمرد به ضریح چسبید و من هم همونجا مراقبش بودم. چند لحظه بعد جدا شد و برش گردوندم به طرف در حرم؛ هنوز به سختی و لرزون حرکت می کرد. گفتم از کجا اومدی؟ با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت نور. گفتم تنهایی؟ سرش رو تکون داد. تعجب کردم ولی گفتم مشدی جیگر شیر داری تو. دوباره سیبیلش لرزید و من متوجه چشم های آبی خوشرنگش هم شدم. گفتم من برم؟ دستش رو دراز کرد و سرم رو جلو کشید و پیشونیم رو بوسید. کنار در تنها گذاشتمش و دور شدم. پیرمرد از نور اومده بود من از تهران و اون نفر سوم نمی دونستم از کجا ولی هر سه در یک لحظه زیر سایه ضامن آهو به هم رسیدیم دمی گذروندیم و بعد دور شدیم.

این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%A2%D8%AF%D9%85%DB%8C%D9%91%D8%AA-qpgw7jmjhhwa
پادکست شبانهداستانکضامن آهوداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید