ماندانا مبصر کلاسمون بود. قدِبلند، موهای لختِ تا پایین شونهها، چشمهای درشت و صورت پهن و سفیدش اصلن با خلق و خوی سختگیرانه و تندش همخونی نداشت. کلاس سوم راهنمایی بودم و در یک مدرسه مختلط درس میخوندم.
تابستون عموی کوچیکم، دو تا مسافر دربستی سوار می کنه. دو تا خانوم معلم؛ عموی خوشصحبت من وقتی که میفهمه اونا تو یه مدرسه خیلی خوب و مدرن معلم هستن، ازشون میخواد که اسم برادرزادهشو توی همون مدرسه ثبت نام کنن؛ و اونا هم میگن بفرستینش بیاد خودشو به ما معرفی کنه، باید ببینیمش.
فردا صبح با اکراه رفتم. اصلن دوست نداشتم با دخترا سر یه کلاس بشینم اگه بچههای محل میفهمیدن آبروم میرفت؛ ولی همه خانواده میخواستن من تو یه مدرسه خوب درس بخونم و زورم به همشون نمیرسید. رفتم و وقتی کارنامه سال قبلم رو دیدن پذیرفتن و ثبت نامم کردن.
مدرسه فوقالعادهای بود با یه آزمایشگاه حیرتانگیز؛ با فیلمآموزشی در همون مدرسه آشنا شدم. یه فیلم آموزشی از والت دیسنی دیدم که ریاضیات رو با بیلیارد آموزش میداد. مدرسه کلاسهای فوقبرنامه متنوعی داشت؛ هر چیزی رو که دوست داشتی میتونستی پیگیری کنی، موسیقی، ورزش، داستان نویسی، نمایش و روم به دیوار حرکات موزون. مدیر و ناظم مدرسه دو تا خانوم بودن و مبصر بیشتر کلاسها هم دختر بودن. پنج هزار مترمربع فضا داشت و همه پایهها رو پوشش میداد، از مهد کودک تا دبیرستان. مدرسه رو همسرِ شاه ساخته بود و اسمش بود موسسات آموزشی همسرِ شاه.تو موسسات آموزشی همسرِ شاه گردش علمی و بازدید از مراکز مهم همیشه تو برنامه آموزشی بود. از میدان آزادی(اونموقع اسمش شهیاد بود)، تا موزهها، کارخانهها و مراکز مهم دیگه. با یه اتوبوس میرفتیم. هر دانشآموزی که نمرههای ماهیانش پیشرفت داشت تو لیست قرار میگرفت و میرفت گردش علمی.
یه روز پنجشنبه قرار شد بریم از یه کارخونه ماشینسازی بازدید کنیم و اسم منم تو لیست بود. با اتوبوس رفتیم. بیشتر بچههایی که اونروز به گردش علمی اومده بودن از گروه موسیقی بودن و از همون اول شروع کردن به زدن ساز و خوندن آواز. یه دختر موفرفری هم بود که خیلی پر جنب و جوش بود و پا به پای دیگران میخوند و با صدای بلند قهقه میزد و بقیه رو هم به همکاری تشویق میکرد. از اون اول اتوبوس راه میافتاد و میرفت تا آخر اتوبوس و همه رو دعوت به همکاری میکرد. رسیدیم به مقصد و بازدیدمون تموم شد و خسته و کوفته سوار اتوبوس شدیم که برگردیم. دوباره کمی سازوآواز به راه افتاد و وقتی کسی استقبالی نکرد قطع شد. دختر موفرفری دمق نشسته بود و کسی هم تحویلش نمیگرفت. نمیدونم چرا پاشد اومد کنار من نشست، من اصلن با گروه همکاری نکرده بودم و درست و حسابی هم به دعوتهاش عکسالعمل نشون نداده بودم. گفت ناراحتی اینجا نشستم؟ گفتم نه اصلن. گفت یه چیزی بپرسم. گفتم بپرس. گفت به نظر تو من دختر جلفی هستم؟ خیلی جا خوردم. نمیدونستم چی بگم. یه کمی طول کشید تا به خودم بیام. گفتم نه اتفاقن آدم بانشاطی هستی. صداتم بد نیست. لبخند تلخی زد و پاشد رفت سرجاش نشست. هوا هنوز تاریک نشده بود. دور میدون شهیاد بودیم و داشتیم برمیگشتیم مدرسه همسرِ شاه تا از اونجا بریم خونه.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.