زودتر راه افتادم هوس کرده بودم تو برف پیادهروی کنم ولی برف سنگینی بود؛ نمیشد دو ساعت پیادهروی کرد و صحیح و سالم به دعوت ناهار رسید. خیابون هم شلوغ بود، با بیمیلی از پلههای ایستگاه مترو پایین رفتم. تابستون برای اولین بار سوار مترو شده بودم. چند روز در هفته باید یک مسیر طولانی رو برای انجام یه کار اداری طی میکردم و مترو سریعترین وسیله بود ولی عوارض خودش رو داشت. به تدریج حس کردم که مترو حس و حال عجیبی به آدم میده. یه جور افسردگی خاص به تدریج سایه میاندازه رو وجود آدم. رفتن تو اون تونلهای تاریک مثل سفر به دل جهنم بود و سکوت آدمهایی که همه تو خودشون یا گوشیهاشون فرو رفتهبودن هم به این حالت تنهایی و بیکسی دامن میزد. و اگه دستفروشهای جوروواجوری که هر کدوم دنیای خودشون رو با خودشون میآوردن نبودن اصلن نمیشد مترو رو تحمل کرد.
بلیط خریدم و رفتم سراغ نقشه تا مسیرم رو پیدا کنم. اول مسیر بودم و قطار هنوز نیومده بود. سرگرم نقشه بودم که پسر دستفروشی کنارم ایستاد. پرسید عمو قطار ساعت چند راه میافته؟ با شیطنت گفتم ساعت 14، می دونی ساعت 14 یعنی چند؟ گفت بله من کلاس چهارمم عمو. گفتم امروز چرا مدرسه نرفتی پس؟ گفت امروز تعطیلیم. گفتم تعطیلین یا تعطیل کردی؟ خیلی موقر گفت من دروغ نمیگم.
با هم سوار قطار شدیم و کنار هم نشستیم. اسمش مصطفا بود و اولین روزی بود که در این خط دستفروشی میکرد. خط قائم توسط گروهی دیگه اشغال شده بود و به مصطفا که اهل افغانستان بود اجازه کار در اون خط داده نمیشد. پرسیدم مگه اهل افغانستان هستی؟ اصلن از لهجهت معلوم نیست. گفت بله افغان هستم و هر کسی از من بپرسه همین رو میگم. بعضی از دوستام میگن مشهدی هستیم ولی من نمیگم. اگه یه نفر مشهدی باشه و از من بخواد مشهدی حرف بزنم چی باید بگم؟
پدر مصطفا از کارافتاده و خانهنشین شده بود و وظیفه تامین اجارهخونه سه و نیم میلیونی در ماه روی دوشش بود و مدرسه هم میرفت. با خوشحالی گفت مدرسه ایرانیها میرم طرفای پاسگاه نعمتآباد و بعد از مدرسه دستفروشی میکنم. گفتم فیلمهای علوم فندق رو میشناسی؟ گفت بله معلممون برامون چند بار تو شاد فرستاده. از روی گوشیم اپلیکیشن رو راهاندازی کردم و درس آسمان در شب که جدیدترین درس علومشون بود رو براش گذاشتم که ببینه. بعد از چند لحظه گفت پس اون آقاهه که حرف میزنه چرا نمیاد؟ گفتم تو این برنامه آقای مجری دیرتر میاد. پرسیدم خودت گوشی داری؟ گفت نه ولی مامانم داره. گفتم میخوای روی گوشی مادرت فیلمها رو داشته باشی؟ گفت میشه؟ گفتم بله که میشه. لینک اپلیکیشن علوم و یه کد تخفیف به شماره مادرش پیامک کردم. دوباره مشغول دیدن فیلمها شد و یکدفعه گفت عمو پولش چقدر میشه؟ گفتم آدم که از دوستش پول نمیگیره. ما با هم دوستیم. گفت باشه عمو ممنونم. بعد رفت سراغ فیلمهای موضوعی و دستگاه حرکتی رو از مجموعه بدن انسان دید. گفتم مصطفا آزمون هم داره میدونستی؟ گفت نه. و بعد رفت سراغ آزمونها و با هیجان شروع به پاسخ دادن کرد. دستم رو روی گوشی گذاشتم گفتم صبر کن. با تعجب نگاهم کرد. گفتم اگه بتونی همه آزمونهای یه درس رو حل کنی یه جایزه داری. گفت راست راستکی؟ گفتم بعله. گفت جایزهش چیه؟ گفتم ناهار امروزت با من. ولی همه جوابهات باید درست باشه. گفت باشه. فقط بذار یه بار دیگه فیلم رو ببینم. گفتم باشه. گفت عمو تو هم با من میای برای ناهار؟ گفتم خیلی دلم میخواد ولی نمیتونم. یه دوستی منتظرمه. گفت حیف شد. میرفتیم ایستگاه مهدیه ساندویچ فلافل میخوردیم. خیلی خوشمزهست. قیمتش هم خوبه، 25 تومنه. گفتم پس برو تو کار آزمون.
مصطفا آزمونها رو جواب داد و با خنده گفت تموم شد. گفتم آفرین. بردی. گفت عمو من برای جایزه این کار رو نکردم. میرم خونه ناهار میخورم. گفتم نه قرار گذاشتیم نمیشه زیرش زد. خندید و گفت عمو آدامس دوست داری؟ گفتم اگه خوشمزه باشه چرا که نه. از تو آدامسهاش یه دونه برداشت و داد به من . گفتم ممنون پسر خوب.قیمتش چنده؟ گفت ما با هم دوستیم. آدم که از دوستش پول نمیگیره. نمیدونستم چی بگم به این پسر نجیب، فقط سرم رو تکون دادم.
رسیدیم به ایستگاه تاتر شهر و هر دومون باید خط عوض میکردیم. به زور پول ساندویچ رو بهش دادم. هر چی سعی کردم پول بیشتری بهش بدم قبول نکرد. گفت اون جایزه بود. آدم از دوستش پول نمیگیره عمو. گفتم مصطفا تو آدم مهمی هستی. یادت نره. گفت نه عمو، آخه من چه چیز مهمی دارم؟ گفتم خودت چی فکر میکنی؟ کمی فکر کرد و گفت من پسر باادبی هستم و مهربون هم هستم. گفتم همین خودش خیلییه.
از هم جدا شدیم. منتظر قطار بعدی بودم که شنیدم کسی صدام میکنه. مصطفا از سکوی مقابل داشت صدام میکرد و میخندید. قطارش زودتر رسید. سوار شد و با لبخند از پشت پنجره مترو در حالی که داشت دور میشد برام دست تکون میداد؛ پسری مهربان و مودب از افعانستان به اسم مصطفا.