ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا شاداب
علیرضا شاداب
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

فقدانِ مرگ

مرگ تنها موضوعی است که خسته ام نمی کند. دوست دارم ساعت ها در موردش صحبت کنم، فکر کنم، تخیل کنم و... .



اولین خاطره ای که از مواجهه با مرگ به یاد دارم بر می گردد به 4 سالگی ام، تصویری است از حیاط خانه پدربزرگم، مرد هایی را به یاد دارم که رخت عزا بر تن کرده بودند، تابوتی بالای سرشان، در میان دست ها
می رقصید. من جنازه پدر پدربزرگم را دیدم، یک قرن خاطره که درمیان کتاب هایش فارغ از هیاهوی دنیا آرام گرفته بود. همین، چیز دیگری در خاطرم نیست.

رفیق شفیقی داشتم که از بدو تولد باهم بودیم، تمام کودکی ام با او سپری شد. محمدرضا دوسال از من بزرگتر است، تک پسر خانواده شان است، یک خواهر تنی و 3 خواهر ناتنی دارد که هر چهار نفر از او بزرگتر اند. چند سالی است که از او خبری ندارم، از محله مان رفته اند، شماره اش را هم ندارم چون در سفر اربعین گوشی ام را گم کردم.
یک روز مثل همین روزهای معمول برای امتحان سال آخر دبیرستان پایش را از خانه بیرون می گذارد، وقتی که بر می گردد با صحنه ای مواجه می شود که من در کودکی مشابه اش را تجربه کرده بودم. شاهد جسم بی جان پدرش بود که در تابوت آرام گرفته بود.
پدرش سکته کرده بود، در خانواده پدری اش سکته موروثی بود، همه عمو هایش به جز یک نفرشان زیر 60 سال سکته کرده بودند و دار فانی را وداع گفته بودند. می گفت من هم بیشتر از 60 سال عمر نمی کنم.
دلم به حالش می سوخت، بهترین رفیقم بود. خاطرش برایم عزیز بود. بجز روز اول، دیگر ندیدم گریه کند، باید هر جور كه ممكن بود این حجم از احساسات تخلیه می شد. یک شب بعد از اینکه توی مسجد محل حلوا پخش کردیم، کشیدمش کنار، تو چشاش زل زدم، بغلش کردم و شروع کردم زار زار گریه کردن. اصلا نفهمیدم چی شد، وقتی به خودم آمدم دیدم مثل روضه خوان که از مستمع گریه می گیرد، اشکش را در آوردم. هیچ وقت به اندازه آن لحظات، به او احساس نزدیکی نکردم. شده بودم برادر نداشته اش. این شد شیرین ترین خاطره‌ی تلخ زندگی ام.
سالهاست که از آن اتفاق می گذرد، تا امروز اتفاق های زیادی افتاده ولی راستش فقدان کسی را عمیقاً تجربه نکردم. من فقط عمه ام را از دست دادم، 10 سال آخر زندگی اش به شدت بیمار بود. وقتی خبر به کما رفتنش را دادند جا خوردم، چند دقیقه ای گیج و منگ بودم. چند روز گذشت و همچنان توی کما بود، هیچ چیز تغییر نکرده بود جز اینکه به جای خبر سلامتی در انتظار خبر مرگش بودم.
همیشه می دانستم که به زودی از میانمان می رود، هر دفعه جوری برخورد می کردم که انگار آخرین دیدارمان است. برای همین حسرت از دست دادنش به دلم نماد. بعد ها بسیار شنیدم از اطرافیان که خودشان را سرزنش می کنند که چرا درست برخورد نکردند و قدرش را ندانستند.



مدتهاست که یاد مرگ شده ذکر روز و شبم. روزی نیست که به مرگ فکر نکنم، چه به شوخی و چه به جّد. تجربه مواجهه آدمها با مرگ برایم جالب است، اینکه فقدان عزیز چه حسی دارد یا جان سالم به در بردن از حادثه چه چیزی در آدم برمی انگیزد.
این روز ها انقدر با مرگ سرشاخ شده ایم که برایمان عادی شده. هر روز بیش از 400 نفر در نبرد با موجودی میکروسکوپی جانشان را از دست می دهند و ما ککمان هم نمی گزد.
چند شب پیش به دوستی گفتم:
+چرا همه دارن میمیرن به جز من؟!
-چون تو دیوونه ای
+دیوونه ها نمیمیرن؟
-چرا، ولی بعدا
راستش دیوونه ها نمی میرند، چون هنوز تکلیفشان با خودشان مشخص نیست، تا وقتی که بلا تکلیفی، محکومی به بودن در این دنیا. انگار همین که تکلیفت با خودت مشخص میشود، وقتت هم به اتمام میرسد.
عاقبت یا سیاهی یا سفید، یا صفری یا یک، هیچ حالت سومی وجود ندارد.
کتابی دیدم در مورد مواجه با سوگ و مرگ. مدت ها بود که قصد خریدنش را داشتم ولی کفگیرم به ته دیگ خورده بود. جیب هایم پر از خالی بود، دریغ از توان خرید یک کتاب. بالاخره پولی آمد و من دوباره قصد خرید کتاب کردم. پیش از خرید خبر مرگ پدر علی به دستم رسید. دوباره خاطره آن شب در ذهنم مرور شد. دوباره من بودم و رفیقی یتیم.
وارد کتاب فروشی شدم، بدون اینکه گشتی در میان کتاب ها بزنم مستقیم سراغ کتابی که می خواستم رفتم. کنارش کتاب دیگری به چشمم خورد؛ حرف های نگفته ای از پدران این سرزمین، پدرانی که دغدغه ها و ترس ها برایشان شده بود راز. ترس از تجربه ای عجیب به نام پدر بودن.
هر دو را خریدم، آمدم بیرون زنگ زدم به علی:
+ خونه ای؟
- آره
+ اگر اشکالی نداره مزاحمت میشم
- نه چه مزاحمتی، بیا. رسیدی زنگ بزن
+ اوکی، چهل دقه دیگه اونجام

رفتم دم در خانه علی. بهش تسلیت گفتم. راستش بلد نبودم حرف های رنگ و لعاب دار بزنم و دلداری اش بدهم. چون هنوز سایه پدرم بالای سرم است.
بهش گفتم:(نمی تونم درکت کنم ولی اتفاقیه که برای همه میفته. آخرش همینه.)
دوست داشتم توی چشم هاش زل می زدم، در آغوش می کشیدمش و باهم گریه می کردیم ولی نمی شد، کرونا دستم را بسته بود. فقط چند دقیقه ای سکوت کردم و سر و پا گوش شدم، این تنها کاری بود که بلد بودم.
باید حرف هایش را می زد باید سبک می شد. هرچند تا مدت ها وضعیتش همین است. چند ماه‌ی همینطوری است. کم دردی نیست.



الان که من سرگرم خواندن پروژه پدری هستم، علی در سوگ پدر نشسته مثل لنگرگاهی در شن روان، بی ثبات و متزلزل. شاید مشغول خواندن کتابی است که به او دادم. کار درستی نیست کتابی را که نخوانده ای به کسی هدیه بدهی ولی نمی دانم چرا این کار را کردم.
من تجربه پدر بودن را می خوانم درست درحالی که پدرم در کنارم است و علی شش مواجهه با سوگ و مرگ را
می خواند در حالی که پدری نیست. شاید چند وقت دیگر لازم باشد کتاب ها را با هم عوض کنیم، او احساسات پدرانه ای را درک کند که پیش از حضورش، پدرش تجربه کرده بود و من هم آنچه را که باید می خواندم بخوانم.



شما را نمی دانم ولی من یک روزی مثل همین روزها می میرم.
نیست و نابود می شوم.
من به آنچه که می خواهم می رسم، من هیچ می شوم.
جهان بینی من در همین یک جمله خلاصه می شود:
(زندگی از برای مردن نیست، از برای چگونه مردن است و بی مرگ هرگز بوی خیر به مشام من نمی رسد)

لنگرگاهی در شن روانکتابمرگپدرتجربه
هیچم در طلب هیچ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید