Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داداشم منو نشناخت

خیلی حالم گرفته‌اس. خیلی...
دو روز دیگه تولد یک سالگی پدرامه. من اهل جشن گرفتن و این حرفا نیستم اما بخاطر اینکه وقتی پدرام بزرگ شد نگه چرا هیچ جشنی واسم نگرفتی یه دورهمیه ساده و خانوادگی گرفتم. یکی از داداشام تو یه شهر دیگه زندگی میکنه اما مامانم گفت که واسه یه کاری قرار یه هفته‌ای بیاد اینجا. منم کلی خوشحال شدمو زنگ زدم بهش که دعوتش کنم اما... داداشم صدامو نشناخت...
خودمو معرفی کردم... داداش!! من سعیده‌ام... وقتی شناخت کلی قربون صدقه‌ام شد و کلی ابراز دلتنگی کرد اما هیچ‌کدومشون منو خوشحال نکرد.
من تقریبا هر دو سه روز واسه‌اش کلی از عکسای پدرامو میفرستم اونم هی وُیس میفرسته و ابراز عشق و علاقه اما خیلی وقت بود که بهش زنگ نزده بودم. قبلا خیلی بیشتر بهش زنگ میزدم و حالشو می‌پرسیدم و هیچ اصلا ناراحت نبودم که چرا اون هیچ وقت زنگ نمیزنه چون من بخاطر خودم که صداشو بشنوم و دلتنگیم کمتر شه زنگ میزدم اما این روزا بخاطر اینکه با پدرام درگیر بودم فرصت نشد که زنگ بزنم هر وقتم که یادم می‌اومد بد موقع بود. و متوجه شدم که اگه من صد سالم سراغشو نگیرم اون حال از من نمیپرسه.
امروز بهم گفت چه عجب یاد من کردی؟ میخواستم بگم اگه دلت تنگ شده چرا خودت یادم نکردی ولی نگفتم...
میدونم بازم وقتی که دیدمش مثل بچه‌ها میپرمو بغلش میکنم و اصلا یادمم نمیاد که دلخور بودم.
حس خیلی بدی دارم اما تا روزی که ببینمش باید حالم خوب شه چون دلم نمیخواد همین چند روزی هم که میاد با گله کردن و دلخوری بگذره چون ما خواهر و برادریم و همدیگرو خیلی زیاد دوست داریم. فقط مشغله‌ی زندگی داره ما رو از هم دور میکنه. من این عشقِ دو طرفه رو از روزمرگی نجات میدم. قول میدم...
فقط کاشکی منو میشناختی...
۲۳ بهمن ۹۷

داداشپدرامروزمرگیعشقدلنوشته
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید