ویرگول
ورودثبت نام
Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه


"پیچک"

خسته هستم اما باید بروم. ایستادن و آسودنی در کار نیست. در گوشم جملات مبهمی از یک صدای آشنا می‌شنوم. نمیدانم چه می‌گوید اما دل‌نشین است. به هر چیزی که سر راهم باشد پناه می‌گیرم. هر طنابی را چون دستِ فرشته‌ای نجات دهنده می‌پندارم که خدا سر راهم گذاشته. چنگ میزنم و می‌گیرمش و به دورش تاب می‌خورم. من یک پیچک آفتاب سوخته هستم که ریشه‌هایم در خاک برایم با آوندهای در هم تنیده‌اش ارمغان زندگی می‌رساند. دریغا که من راهم را در این پیچ خوردن‌های پیوسته گم کرده‌ام اما رفتن را به سکون ترجیح می‌دهم. باد نوازشگری می‌رسد و تمام شاخه و برگ‌هایم را می‌لرزاند. روح می‌گیرم. تازه می‌شوم. می‌رقصم. سراسر شور و هیجان می‌شوم. تمام وجودم اراده می‌شود. می‌خواهم بروم. می‌خواهم برسم به مقصدی که نمی‌دانم. به جایی که آرامش ابدی‌ست اما خستگی و بی‌حوصلگی ندارد. جایی که تو عطرش را در وجودم پراکندی و من مست شدم. همان روزی که به من خیره شدی و برایم شعرهای عاشقانه خواندی و نوید روزها و لحظه‌هایی را دادی که مکتبی جز عشق وجود ندارد. انتظار را در من زنده کردی و عزمی را در من بیدار کردی که که نمی‌دانم کجای وجودم خواب بود. خسته هستم اما باید بروم. باید برسم به آن جایی که تو می‌گفتی. باور دارم که وجود دارد. که واقعی‌ست. قصه و رویا نیست. مگر می‌شود دروغ باشد، من این همه راه آمده‌ام. دیگر خاکی که ریشه‌هایم در آن دوانیده شده را نمی‌بینم. راستش را بخواهی هیچ چیزی نمی‌بینم جز تو که آن پایین نشسته‌ای و با کتاب شعرت حتی بالاتر از تمام شاخه‌های منی. چطور این کار را می‌کنی؟ می‌شود به من هم یاد بدهی. درست است که تو مثل من ریشه نداری اما پاهایت روی زمین است. و من در بُهتم که تو چطور بدون بال پرواز می‌کنی؟

تو مرا می‌بینی و برایم دست تکان می‌دهی و من با زیباترین برگم برایت می‌رقصم...

برگ‌های نحیف تازه‌ام به طنابی دیگر می‌خورد. تاب میخورم و سخت در آغوشم می‌فشارمش. شاید این ریسمانی باشد که مرا برساند. اما توانم دارد تحلیل می‌رود. انگار رها شده‌ای در خلاء هستم که نیروهایم راه به جایی نمی‌برند. آوندهایم خشک شده‌اند و من در ضعفی ناگهانی گیر افتاده‌ام. نباید این طور بشود. آرزوها و هدف‌هایم چشم به پیچ و تاب‌های من دوخته بودند. تو را صدا می‌کنم. بیا و دوباره برایم بخوان شاید جانی تازه بگیرم.

تو مرا می‌بینی و برایم دل می‌سوزانی. چون باغبان رشد بی‌رویه‌ام را قیچی کرده تا به چشم‌های اربابش بیشتر خوشایند باشم... گویا او خوش دارد همیشه مرا در چارچوب مقرر شده‌اش ببیند...

سعیده/ ۳تیر ۹۹


پیچکداستانداستان کوتاهجریان سیال ذهنمحدودیت
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید