"قرص ماه"
بعد از کاراهای روزانه و بچه داری و غذا و چای بعد از شام و گپ و گفتش بالاخره تشک ها پهن شدند و وقت خواب رسید... تنها زمانی که میتوانستم برای خودم باشم و در تنهایی خودم با قلاب تخیل رویا ببافم و لذت تنها بودن را حس کنم آن هم بین همسر و پسر کوچکم که هر دو مست خواب بودند. هوای اتاق دم کرده بود بلند شدم و پنجره بالاسرم را باز کردم. پتو را روی کودکم مرتب کردم و با چشم های بسته سرم را روی بالش گذاشتم. دو رج بافته بودم اما هنوز کورشان نکرده بودم که چشم هایم را باز کردم و پاک قلاب توی دستم را فراموش کردم. ماه درست بالای سرم بود . وای خدای من هر شب این ماه بالای سرم بوده و شیشه ی مات پنجره ی بخیلمان مرا از این منظره محروم کرده بود.
هوا ابری بود و گاهی ابرهای سیاه ماه را کامل میپوشاندند و من انتظار میکشیدم تا دوباره روی ماهم را ببینم. ماه من...ماهی که فقط از زاویه ای که من خوابیده بودم پیدا بود. دستم را دراز کردم و ماه را پوشاندم. دستم کاملا ضد نور شده بود و من لذت میبردم از این که ماه توی دستم بود.
نسیم خنکی از پنجره آمد و صورتم را بوسید و گفت که دیگر بخواب خیلی دیر شده. صبح پسرت بیدار میشود و هیچ سراغی از رویاهایت نمیگیرد. فقط تو میمانی و چشم های خواب آلود و لبخند عاشقانه به پسرک و دهنی که قرار بود از بی خوابی سرویس شود.
حرفش را گوش کردم و چشم هایم را بستم اما هر از گاهی نیم نگاهی به ماه میکردم و وضعیتش را چک میکردم. انگار کشف تازه ام خوابم را پرانده بود اما باید میخوابیدم. روزمرگی ام برای لحظه های شاعرانه وقتی نمیدهد. روی ماه اکتشافات شبانه ام را بوسیدم و شب بخیرش را گفتم.
لحظه ای پیش دختری پر انرژی بودم که از دیدن ماه سر ذوق آمده بود و حالا زنی خسته از روزی پر کار هستم که همسر مردی مهربانم و به تازگی مادر شده ام...
کودکم از خواب پریده و شیر میخواهد...
پایان...