نمیدانم این حوالی چه میگذرد
در بی خبریِ عذاب آور گنگی نفس میکشم
و در هوای مه گرفتهی این روزها با هر دم دروغ فرو میدهم و با هر بازدم آن را بالا می آورم
روزها دلِ تنگِ آسمان، سخت گرفته است و شبها چشمانش از اشک تار می شود
آنگاهی که هیچ شیشهای برای خریدن گلهای دخترک گل فروش پایین نمیآید
و هیچ صدایی در گوش معشوقش حوصلهی خواندن زمزمهی عشق را ندارد.
.
.
.
دلم شور میزند
انگار که گویی عزیزی سفر کرده دارم و حال که دارد میآید از او بیخبرم
و انتظار میکشم
آنسان که مادری فرزند مفقودالاثرش را چشم به راه است.
.
.
.
چشمم به ساعت کوکی طلایی مادربزرگ افتاد
دوباره از کوک افتاده
۲۴ ساعت کوکش میکنم تا مرغ حنایی دوباره ۲۴ ساعت از پس شیشهی خش افتادهاش چینه بچیند.
کاش کسی مرا هم برای ۲۴ ساعت کوک میکرد تا کبوتر سفیدی که دور چشمهایش لکههای سیاه است و در من بال بال میزند برای ۲۴ ساعت از پس تمام بیخبریها و دلشورهها و انتظارها چینهی آسودگی میچید.
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک ساعت چشمانم را سنگین می...
۷ آذر ۹۸