این روزها به شدت درگیر مقابله با افسردگیام. نمیخوام دوباره راکدم کنه. نمیخوام انرژیمو بگیره. آسونترین کار اینه که این سگ سیاهو بغل بگیرم دراز بکشم رو مبل رو به روی تلویزیون صبح تا شب سریال آبکی ببینم. متاسفانه خیلی به این مود رسیدن نزدیکم ولی دارم باهاش میجنگم. کوچکترین بهم ریختگی و کثیفی تو خونه برای من مساوی میشه با فرو رفتن تو سیاه چاله پس تا جایی که میتونم تلاش میکنم همیشه همهجا مرتب باشه و این برای یه سعیده به شلختگیه من خیلی سخته واقعا ولی شدنیه. مدام ایدههای جدید دوخت و دوز پیدا میکنم میشینم پشت چرخ خیاطی و ذهنمو از همه جا منحرف میکنم. یکی نیست بهم بگه آخه تو که موهات به ۵سانتم نمیرسن واسه عمهت انقدر گلسر میدوزی. ولی باور کنید روم تاثیر داره. تازه وقتایی که سفارش دارم حالم بهتره. پارچه رو پهن میکنم رو زمین یه الگو روش میکشم و جاهایی که باید گلدوزی کنم رو مشخص میکنم بعدم نخهای رنگی و سوزن زدن و گل دوختن و زندگی... دیروز کلی نخ مخ خریدم که واسه خاطر خریدا هم که شده دست از کار نکشم و ادامه بدم تا فرو نرم تو افسردگی.
سرعت کتاب خوندنم به شدت افت کرده و این خیلی منو عصبی میکنه. برنامه ریزی میکنم واسهش که روزی فلان صفحه از کتابی که دستمه رو بخونم. گاهی میرسم ولی وقتی نمیرسم خلقم تنگ میشه عصبی میشم از خودم بدم میاد دچار خودسرزنشی میشم احساس بیهودگی میکنم عذاب وجدان میگیرم و و و
به نظرتون هنوزم لازمه توضیح بدم تا متوجه شید چقدر لب مرزم.
بهرحال دارم تمام تلاشمو واسه سرحال موندن میکنم. خیلی حساس و زودرنج شدم ولی من از اون دسته آدمام که ناراحتیشونو بروز نمیدن واسه همین یه مدت که گذشت و منطقیتر بهش فکر کردم ناراحتیم برطرف میشه بعضی وقتا هم ناراحتیم همچنان هست ولی بیخیال میشم. این بیخیالیها در راستای حفظ روحیه خودمه. واسه خاطر آرامش خودمه. آرامش من یعنی آرامش پسرم و همسرم یعنی آرامش خونه و این مسئولیت سنگینی بر دوش ما زنهاست.
اینا رو اینجا نوشتم تا یادم بمونه و حواسم باشه که من از افسردگی قویترم.