یا به قول استاد شفیعی کدکنی:((راستی زندانْ سرایی بود آفاقِ وجود
گر چراغ شعر روشن، در شبِ تارم نبود))
در یک کلام! میتوانی به تماشای بازی ادبیات با روح و روانَت بنشینی!?
من زیاد شعر نمیخوانم و در این نوشته صرفا از حس فوق العاده ای که بعضی شعرها به روحم منتقل کرده اند، صحبت میکنم.
زیبا نیست؟! به شاعرانه ترین حالت، رفتن و گذشتن معشوق را تصویر میکند... دردی عمیق توامان با شاعرانگی!?
بیشتر با خودم فکر کردم که اهمیتی ندارد چقدر با ادبیات آشنایی، چقدر میدانی! اصلا(( دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ..!)) بعضی بیت ها، حتی بعضی مصراع ها بر دل و جانت حک میشوند...با تو میمانند! زمان که گذشت، انگار آن ها را میشناسی...عمیق، درست، آرام...
بیت بالا از زنده یاد افشین یداللهی بود. اصلا من میگویم موسم سرودن این شعر، احوالات آن شاعر جاودان و ماندگار، هرگز زمینی نبوده است...
و برای پایانی زیبا!?( که پیشنهاد میکنم لذت شنیدَنَش را با صدای همایون جانِ شجریان به خودتان ببخشید!)
عشقت به دلم در آمد و شاد برفت/ باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین/ بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
لطفا بیت های زیبایی که تا کنون خوانده اید و عمیقا دوستشان داشتید، برایم بنویسید.??