حوالی همین عصرها بود که در خیابان میرزای شیرازی اوایل زمستان را طی میکردیم. چیزی از غروب نگذشته بود و شب زودتر از همیشه بر خیابانها رخت انداخت. میرزای شیرازی را نه فقط چراغها، بلکه شیشههای طویل نورانی مغازهها روشن کرده بودند. این چلچراغ سیسمونی و مغازههای خیابان میرزا گرمای شبهای سال نو را میدادند.
پیادهروی باریک خیابان جای این همه آدم را نداشت که مدام از لابهلای یکدیگر رد میشدند و یکی به دیگری تنه میزد و مشکلی نداشت چون کسی دیرش نشده بود و همه آمده بودند چلچراغ میرزای شیرازی را در غروب کریسمس ببینند. سردی هوا به اندازه زمستان بود؛ اما به استخوان سوزی دوری دوستان نه. همهمه و محبت میان رهگذران خودش گرمای جاریای بود که سرمای تیز دی را نرم میکرد.
عده ای میرفتند و میآمدند و عده ای روبروی مغازههایی که ویترینشان را برای رسیدن بابانوئل آماده کرده بودند، ایستاده بودند و از خیره شدن بچههایشان به درخت کاج چراغانی و کادوهای زیر پایش خوشحال میشدند. میان مغازهها، قنادیهای کوچک و قهوه فروشیهای کوچکتر، کنار یکدیگر قهوه و شیرینیهای گرم اهالی پیادهرو و مهمانهای شب را آماده میکردند. آنقدر کوچک بودند که جای نشستن نداشتند. خیابان میرزا هم آنقدر بزرگ نبود که بتوان میز و صندلی کنارش چید و با خیال راحت نشست. همه دم جدول رو به مغازهها قهوه و شیرینی شان را میخوردند. مهم این بود که در آن سرما و شب، یک لیوان قهوه یا شکلات داغ لای شلوغی میچسبید.
همین حوالی که پیش میرفتید، محلیها را به راحتی پیدا میکردید که جعبه شیرینی و لیوانهای بیرون بر در دست داشتند و به سمت مقصدی روانه میشدند. از قدم زدنشان معلوم بود جایی منتظرشان بودند؛ یا آنها منتظر جایی بودند که داخل کنج گرمش بروند و خستگی شلوغی را از تنشان خلوت کنند. میان این رفت و آمدها چیزی جلب نظر کرد. دو خانم که احتمالا خواهر بودند یا دوست، با پسر و دختر بچهای دم قهوه فروشی ایستاده بودند و بچهها مشغول خوردن شکلات داغ یا شاید شیر کاکائو با بیسکوییتهای خانگی بودند.
سن و سالشان بیشتر از مهدکودک بود؛ اما هنوز کرختی مدرسه در تنشان جا باز نکرده بود. با ذوقی که همه مان یکبار چشیده ایم، مشغول لب زدن لیوانشان بودند تا نوبت به گاز زدن بیسکوییتشان هم برسد. همان لحظه مهم در گوشه کودکی که لذیذ ترین خوردنی را میجوی و هیچ چیزی برایت بزرگتر از آن لحظه کوچک نیست. گرمی شیرینی که هورت میکشی تا سرما را کمتر احساس کنی و بزرگترت خیالش راحت میشود که فعلا سرما نمیخوری. بچهها از گردشی که احتمالا مادر و خاله شان آنها را آورده بودند، خوشحال بودند و از اینکه پیش همدیگر بودند هم همینطور. این را از نگاههای خندانی که بین هم رد و بدل میکردند کاملا میفهمیدم. مهم نبود آنجا نمیتوانستند زیاد بایستند. مهم این بود که بچهها بتوانند خوراکی گردششان را با خیال راحت بخورند و به ادامه گشت و گذار در خیابانی بروند که پشت ویترین مغازه هایش پر از بابانوئل بود.
بعد از همهمه پیادهروهای میرزای شیرازی، از کوچه پس کوچههای آن حوالی گذر میکردیم. خانههای سه چهار طبقه هر کدام نور زرد روشن و ماتی از پنجرههای خود بیرون میدادند. وقت شام و دورهمی بود. آن سمت محله ارمنیها هم بود. میشد حدس زد که هر کدام از پنجرههای روشن، ضیافتی بود در شب کریسمس و بهانهای برای جمع شدن کسانی که برای همدیگر عزیز بودند. این موقعها دیگر خیابان خلوت بود. گرمای میرزای شیرازی در پنجرههای خانهها روشن شده بود و به نظرم فرقی نداشت رهگذران آن خیابان کریسمس را جشن میگرفتند یا نه. همه آن شب حالشان خوب بود و باری دیگر میرزای شیرازی و بابانوئل کنار هم مهمانی گرفته بودند.