ساد·۲ سال پیشهر روز و هر ساعتمادر گفت آن را از جایش بیرون بیاور. این یکی را بکار. نمیخواستم بپذیرم که مرده است. تا مدت ها با شرط اینکه اگر ساقهاش سبز شود، من هم پیش…
ساد·۴ سال پیشخیابانی به نام... [میانه آخر]پایم را از باریکه بین دو بلوک كه بیرون میگذارم هوا دوباره روشن شده و چهره آشنای خیابان را در نور روز میشناسم. اینجا همان خیابان اول است.…
ساد·۴ سال پیشخیابانی به نام... [میانه سوم]آخرین پله را پائین میآیم. همه چیز تاریک شده. اینجا نور مرده است. نه کاملا، هنوز غباری از روح روز را میتوان روی ابرهای تکه پاره شب دید. سا…
ساد·۴ سال پیشخیابانی به نام... [میانه دوم]اینجا یک ورودی دارد. آرام به سمتش حرکت میکنم و طی مسیری باریک به کوچه دیگری میرسم. اینجا در دو سمت خود ردیفی از درختان بلند بالای خیابان…
ساد·۴ سال پیشپشت آن چشمهاشايد خجالتى ست. نمیدانم ولى چشمانش انگار كه چيزى را پنهان كرده باشند، مىخندند. شايد هم گريه. نمىدانم....