پایم را از باریکه بین دو بلوک كه بیرون میگذارم هوا دوباره روشن شده و چهره آشنای خیابان را در نور روز میشناسم. اینجا همان خیابان اول است. نور و رنگها، همان اند. اینجا ذره ای از زمان نگذشته است. همه چیز سر جایش است؛ فقط دیگر سمت راستم میتوانم انتهای خیابان را ببینم، تقاطعش با خیابان دیگر را.
هوا سردتر شده. سوزی میآید و دستش را بر سر و گوشم میکشد. میتوانم حدس بزنم منظورش چیست. میگوید:« حواست باشد. زمستان در راه است. خیلی زود میآید خانه.»
نمیدانم چقدر زمان گذشته. زود تمام شد. اوّلها گمان میکردم کوچه ها انتهای بلند و دوری دارند؛ امّا هرکدام قدر سی قدم دوام آورد. هر قدم لحظهای کمتر بود. چقدر کوچک است همه چیز. کوتاه. میبینیاش، درست موقعی که ایستادهای؛ ولی آنگاه که عبور میکنی، همه فوراً به عقب کشیده میشوند. همه چیز دور میشود. هر آنچه که طی میکنیم. موقعی که پشت سر را نگاه میاندازی، همه چیز خیلی دور تر از آنی ست که تصوّر میکردی. مدام با خود مرور میکنی، نه! قطعاً آنقدر تند از آنها نگذشتهای. پس چطور انقدر عقب پرت میشوند؟ چطور انقدر جا میمانند؟ نمیشود قدری نزدیکتر باشند؟ شاید جلوتر دیگر پیدایشان نکنیم. شاید بار آخرمان بوده. بار آخر که همدیگر را میبینیم. چقدر بیهوده میروید بعضیهایتان. چقدر بی دلیل. دمی فکر ما را نمیکنید؟! نمیگویید هنوز زود است؟ چرا انقدر بیخبر؟ زمان بیمروّت است و بیوفا. شما چرا؟ خودشان هم نمیدانند. هیچکس نمیداند. چرا کسی انقدر زود کنده میشود و میرود؟ هنوز زمستان نیامده، میریزید، میروید سوار بر باد، بیخداحافظی. دریغ از یک بوسه، یک آغوش، فقط یک "دوستت دارم!". فرقی ندارد. شعله سبزی باش یا خاکستری مرده. هر آن ممکن است از شاخه بیافتی. هر زمان باد با دستان سردش بخواهد، نوازشی میکند و هر برگی که باشی، تازه یا کهنه، زرد یا سرخ، نارنجی یا خاکستری، از شاخه جدا می شوی. از خانه، سرزمین، همه عزیرانت. هستی و دمی روی بر میگردانند و نیستی. به دستان باد، بیاختیار به هر سو میروی. دیگر اصراری نیست. هر چه باد بخواهد، همان است. میرود به جاهای دورتر، دیگر وصلهای نداری. آزاد شده ای. رها . مطلق در عالمی آزادتر که تمامی ندارد.
ابتدا دقّت نکردم؛ امّا الآن درختان دو سوی خیابان را میبینم: برهنه اند، لخت و پیدا. دستهایشان خالی ست. برگها را رها کرده اند. یا سوز سرد بردتشان. آنها هم که ساکتترین. کم و قدری شاخههایی هنوز کاغذها دستشان مانده، هرچند که همان ها هم سست شدهاند و از دستشان آویزان. دلبستگی، آدم و چنار ندارد. آنچه داری، نمیخواهی برود.
جلوتر میروم. برهنهترین درخت خیابان خودش را در چشمم جا میکند. از پا تا بلندترین شاخهای که بالای سرش آورده، او را برانداز میکنم. همهاش خالی ست. همهاش سفید. جز نقطهای بر نوک یکی از انگشتانش که هنوز محکم مانده. نقطه همان یک برگ. با تمام وجودش، تمام غم فقدانهایش. با همه اینها، آن یکی را نگه داشته. نفسهایش بند آن است. آخرین دل خوشیاش به زندگی. سوز سرد به او میگوید:« رها کن! » باز هم نگه میدارد. باد در آن بالا میوزد و جزء جزء درخت از سردی میسوزد. نه! رها نمیکند. تا کی نگه دارد؟ بقای خودش چه میشود؟ ممکن است نگه داشتن، بهای جانت باشد. بقای بدون او چه؟ اصلاً معنی دارد؟ همه در آخر میدانیم، که دارد. ماندن ادامه دارد. هر چقدر بوزد و بریزد و لخت شویم، سرد و تهی. باز هم پا برجائیم. فصلی میمیریم چون دیگران را با خود نداریم؛ امّا میدانیم باز هم میآیند. باز هم جوانه میزنند. تازههای دیگر از راه میرسند. باید گذشت، بگذاریم بگذرند. رد شوند، بروند. ما هم میرویم. آزادی در رفتن است. هر چقدر تلخ و سرد و بیموقع. باز هم اتفاق میافتد؛ امّا همیشه نیست. بهار میآید. بیدار میشویم. رنگ ها را از نو میزنیم. با تازگی ها ادامه میدهیم. به یاد رفتهها.
برگ آخر به آرامی از شاخه رها شد و در آغوش باد به دیگران پیوست. درخت را وداع میگویم و سرخ نارنجیهایی که دیگر آزاد و بیپروا حرکت میکنند را دنبال میکنم. برای آخرین بار میبینمشان. دلشان تنگ شاخههاست؛ ولی آرمیدنشان را با تکان های باد میتوانم ببینم. میروند و دور میشوند. از بلوک ها بالاتر میروند. خیابان را پشت سر میگذارند. آنها سوار بر باد اند، آزاد از مکان ها، آزاد از زمان ها.
چند قدمی تقاطع رسیده ام. از همینجا هیاهوی بیرون خیابان را میبینم. باد سوزناک ادامه دارد و مرا تا انتها میخواهد بدرقه کند. ورق های جا مانده هم به سرعت در هوا بلند میشوند و با خیابان وداع می گویند. لابهلای سرخ نارنجیها، روی دیوار سمت راستم. تابلوی خیابان را میبینم. میتوانستم دیگر حدس بزنم اینجا کجاست. سرخ و نارنجیهایی که لابهلای حروف سفیدش بازی میکنند و میگذرند، دستان خود را بر نام دوستداشتنی زادگاهشان میکشند.
چه زادگاهی دوستتر از "پائیز" ؟
****
تهران، مرداد 99
ساد