ساد
ساد
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

خیابانی به نام... [میانه دوم]

اینجا یک ورودی دارد. آرام به سمتش حرکت می‌کنم و طی مسیری باریک به کوچه دیگری می‌رسم. اینجا در دو سمت خود ردیفی از درختان بلند بالای خیابان اول را دارد. برگ‌هایشان به رنگی نارنجی‌ست، از آن تازه گر گرفته‌ها. به نرمی در کوچه پیش می‌روم. لابه‌لای چنارهای تنومند، کوتاه قدهایی هم هستند که شعله سبزشان سرد شده. زردی گرفته‌اند. این درختچه‌های لیمویی خود را لابه‌لای بزرگترهایشان قایم کرده‌اند. الان متوجه شدم که خیابان با برگ پوشانده شده. تا انتهایش همه سرخ نارنجی ست. کاش کمی از بخشندگی درختها را داشتیم. در این برگ ریختن، رها کردن‌ها. ریختن زییائی خود، بر صورت فقیر خیابان. از دستان خود عشق را بی‌محابا پاشیده‌اند. کاش کمی درخت بودیم.

پا می‌گذارم و دریای نارنجی سکوتش را می‌بازد. چه قدم‌هایی که درگوش این چنارها مانده. چه بازی‌هایی که این برگ ها با آدمها نکرده اند. همه‌اش می‌گذرد، مگر یاد و خاطره‌ای که سنگینی‌اش تا مرگِ روح پابرجاست. از دریای سرخ نارنجی عبور می‌کنم. مگر می‌شود برگ ها را با هر قدم به هوا نیاندازم؟! این عهدی ست دیرینه میان کودکی من و نارنجی‌های شعله‌ور. کمی جلوتر می‌روم. آسمان خاکستری و سرد است، بر خلاف گرمی و رنگی که این پایین افتاده. خانه ها دو سمت کوچه، با رنگ کاهگلی روشنشان داغی برگ ها را مهار می‌کنند. باز هم جلو تر می‌روم. عمق نارنجی ها کم می‌شود. بعضی نقطه های خیابان خشک و خالی ست.

مثل اینکه اینجا فقط جولانگاه "خش خش" قدم‌های من نیست. صدای "ووش ووش" می‌آید. درست حدس می‌زنم. رفتگری نارنجی پوش نزدیک ردیف چنارها دارد دریای سرخ نارنجی را جارو می‌زند. مرا نمی‌بیند. شاید توجّه نمی‌کند. اینجا اگر خالی باشد یا پر از هیاهوی آدمیزاد، او باز هم کار خودش را می‌کند. چشمش به زمین است و فکرش به رُفتن زائده‌ها. اعتنایی به اطرافش نمی‌کند. برایش مهم نیست آن که رد می‌شود، چه پوشیده، آن یکی چگونه راه می‌رود، چرا این یکی این شکلی ست؟ چرا آن دو نفر با هم می‌روند؟ و‌ سؤال‌هایی از این دست که اگر خودمان به اندازه اشتیاقمان برای رسیدن به این جواب‌ها، پیگیر تمیزی خیابان بودیم، دیگر احتیاج به رفتگر نبود. افسوس که ترک عادت، مرض است.

نزدیک رفتگر شده‌ام. یک نگاه هم نثارم نکرد. گویی اصلا نیستم و فقط اوست که اینجا ایستاده. زبر لبش آوازی می‌خواند، از آن قدیمی‌ها. همان ها که رادیوی کافه مورد علاقه‌اش در لاله زار پخش می‌کرد. یک جا نمی‌ایستد. ناگهان سریع تکانی می‌خورد و جاروی بلندش را همراه خود می‌چرخاند. آهنگ به اوج رسیده. می‌خواند و مثل یک رقصنده جارو را انگار که همراه رقصش باشد، با دو دست خود می‌گیرد و این طرف و آن طرف با قدم‌هایی موزون جابه‌جا می‌شود و می‌چرخد. دریا از تنش رقص رفتگر و جارو طغیان می‌کند و گوشه‌ای ازش در هوا بلند می‌شود. تا پایان ترانه رقص پابرجاست. رفتگر می‌خواند و می‌چرخد و می‌روبد و می‌کشد و باز به شکلی زیبا و منظم، حرکات را تکرار می‌کند. یک سو جارو نارنجی‌ها را نوازشی آرام می‌کند. آن طرف‌تر موجی محکم بر رویشان می‌زند. بین آسفالت و برگ، میان ساحل و دریا، سیاه و سرخ، می‌کشد، می چرخد، می رقصد، "ووش ووش". صدای جارو هم با آهنگ رفتگر آمیخته شده. بله، رفتگر کوچه بلد است والس برقصد.

آرام آرام دور می‌شوم و انتهای کوچه برایم ظاهر می‌شود. اینجا دریا دیگر ادامه ندارد. دریا هم جایی تمام می‌شود. همانی که بیکران صدایش می‌زنند. به انتهای کوچه می‌رسم. تابلوی روی دیوار را می‌بینم. اینجا "آبان" بوده که طی کرده‌ام. راه پله‌ای درست گوشه این بن بست وجود دارد. از آن پائین می‌روم.

**

سادمتن توصیفیخیابانی به ناممتن کوتاهادبیات
آنجا که کلام ایستاد، قلم رقصید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید