آخرین پله را پائین میآیم. همه چیز تاریک شده. اینجا نور مرده است. نه کاملا، هنوز غباری از روح روز را میتوان روی ابرهای تکه پاره شب دید. ساکت اند و بیحرکت. شاید اگر شب بفهمد قدری گرد روز بر خود دارند، فوراً با رعدی آنها را فرو بریزد. گاهی همینقدر آسمان بیرحم است که تو برای جان به در بردن باید زنده بودنت را پنهان کنی. مبادا بفهمند نفس زندگی در تو جاری ست و آن را دم و بازدم میكني.
کوچه تاریک است و کم عرض و بلوک ها شبح های بلندی شده اند با چشمهایی روشن که در تاریکی اخمویشان، مانند لبخندی دلت را گرم میکنند. چند چراغ در خیابان ایستاده اند. نوری نارنجی دارند. طبق معمول از لبه پیادهرو خم شده اند و روی آسفالت تاریك نور انداخته اند. آنجا چیست که انقدر وارسیاش میکنند؟ شاید پی حقیقت اند. تنها کسانی که در اوج تاریکی، باز هم سیاهي قیر را نشان میدهند. باز هم نور را به سمتش میگیرند، حتی اگر تنها نور باشد. به هرحال باید نشان داد که قیر سیاه واقعی ست. همانطور که در تاریکی شبحي را نميتوان تشحیص داد، آنها مجرم و دروغگو را نشان میدهند. میایستند و نشان میدهند. نا آنموقع که نورشان بسوزد.
هوا کمی سرد شده است. دیگر باد خنک و نرم را نميتوان حس کرد. کف خیابان خیس است و آسفالت برق میزند. آرام آرام حرکت میکنم. کمی دلهره آور است. همه جا روشن نیست. همه جا حقیقت نیست؛ امّا نباید در تاريكي ایستاد. باید رفت به سوی نور.
این میان، چالههای آبی از باران آخر درست شده اند. آینههای کف خیابان اند. همه چیز در آنها برعکس است. میتوان کف آسمان را دید. این دنیای دیگری ست. کسان دیگری آنجا هستند. این برکه هم آینه نه، بلکه شیشهای ست به روی جهان زیرین؛ یا از کجا معلوم؟ شاید برین. در سرتاسر خیابان میتوان دنیای پائین را دید. موقعی که باران میبارد. هنگام شب، ماشین ها آب میشوند، به سمت پائین. همه چیز کف خیابان آب میشود؛ حتی چراغ ها با نور هایشان، همه شان سر ميخورند زیر زمين و میتوانیم دنیای جدید موازیمان را ببینیم. این چالههای آب وضوح بهتری به آن دنیا دارند. شاید همه چیز مثل خود آن دنیا درونش عکس باشد.
[مثلاً آنجا اول بمیرند و بعد متولد شوند.]
تاریکی خیلی بیخبر آمده؛ ولی روشناي ماه جایی برای غافلگیری شب نمیگذارد. ابرهای شکسته و دست خورده احاطهاش کرده اند؛ امّا طاقت دست زدن به درخشش او را ندارند. آنقدر که معصوم و بکر است. ماه را نمیتوان لمس کرد. او از دور زیباست. آنقدرکه تو را سیر نمیکند.
رسیدن من به انتهای کوچه، قدر آمدن شب، بیزمان و بیهواست. تابلوی دیگری نوشتههای سفید برّاقش در تاريكي به چشمانم میرسد. "آذر" تمام شده. مسیر باریکتری را میبینم و واردش میشوم.
***