ساره موسوی
ساره موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

من در میان جمع و...


میان جمع ایستاده.

به آتش، ذغال‌های سرخش و چای ذغالیْ خیره مانده است. حواسش نیست. دور است، خیلی دور.

من اینجا، لب صخره نشسته‌ام. صدای رودخانه دارد همه صداهای اضافی درون گوشم را با خودش می‌برد. اما چشم‌هایم جور دیگری تصمیم گرفته‌اند؛ چشم‌هایم نمی‌توانند به هیچ‌چیز دیگری جز او توجه کنند؛ درختان، شکوفه‌ها، کوه‌های دوردست، ابرها، هیچ‌کدام، هیچ‌کدام به اندازه او زیبا نیستند.

به پاهایش خیره می‌شوم که فرم زیبایی دارند، به دست قوی و مردانه‌اش که تای آستین و دستبند چرمی‌اش دوچندان جذابش کرده، به هماهنگی رنگ‌هایی که پوشیده فکر می‌کنم؛ شلوار خاکستری، تیشرت زرد، بارانی آجری‌رنگ؛ شبیه خورشیدی که از دل خاکستری کوه‌ها در حال طلوع‌کردن باشد.

نگاهم را بالاتر می‌برم. سرش را نمی‌بینم؛ سرش پشت سر یک نفر از بچه‌ها پنهان شده.

خیره می‌مانم و با خودم شرط می‌بندم که بالاخره نگاه خواهد کرد.

خیره می‌مانم؛ خیره می‌مانم؛ خیره می‌مانم... .

آرام آرام سرش را از پشت سر دیگری عقب می‌آورد. نگاه یواشکی شیطنت‌آمیزی تحویلم می‌دهد. شیطنتش را دوست دارم؛ کودکانه و نمک‌دار است.

همچنان خیره می‌مانم... .

سرش دوباره از پشت سر دیگری نمایان می‌شود. نگاه نمی‌کند، اما سرش تمام تنش را از میان جمع به عقب می‌کشد. کم‌کم از جمع دور می‌شود. آرام آرام به سمت من می‌آید.

لبخند می‌زنم؛ لبخند می‌زند... .

عاشقانهداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید