یک وقتهایی که خیلی توی کار کردن (بله، بالأخره یک کارآموزی گیر اوردم و فعلاً آروم گرفتم)، یا درس خوندن (دانشگاه؛ این نهاد بیخاصیت) و اخباری که قربونش برم همیشه افتضاحه، غرق میشم و دیدم نسبت به همه چیز تیره و تار میشه، همچنان یک سری چیزهایی هستن که میتونن حالم رو خوب کنن:
1. یک جو فرهنگ: فرهنگ تو این جمله میتونه یک کتابی که خیلی وقت بود داشتم ولی نمیخوندم، موسیقی کلاسیک یا پادکست (به ندرت) باشه. علاوه بر این، ویدئویی از آواز خوندن یک نفر تو اینستاگرام رو دیدم. برای عید نوروز گذشته بود. واقعاً اصلاً حالم خوب شد، انقدر که همه چیِ اون ویدئو مثبت و روشن بود.
2. یک جو تحرک: فکرِ پیادهروی کردن توی شهر و عکس گرفتن هم حالم رو خوب میکنه. با وجود ماسکی که باید بزنم (و یکی هم نیست. دوتاست)، بازم از فکر متروسواری و گم شدن و هول هول نقشه باز کردن، ناراحت نمیشم. فکرِ رسیدن به یک دکان تازه (بذارین بجای مغازه/فروشگاه بگم دکان) که قبلاً ندیده بودم یا قبلاً نبود، پیدا کردن خونههای قشنگ و قدیمی و آجر بهمنی با زاویههای شگفتانگیز و درختهایی که تکیشونو دادن به دیوارهای نه چندان بلند، خرید کردن، لقمه خوردن کنار خیابون، موسیقی گوش دادن و تخیل کردن خوشحالم میکنه. این شد که در این روزهای بسیار زیبا که طرح صیانت عَلَم شده و کارآموزی منم کلاً ممکنه بره روی هوا و احتمالِ استخدام نشدن با وجود اشتیاق فراوانم به کار کردن برای این کسبوکارِ بخصوص خیلی بالاست، تصمیم گرفتم این جمعه رو بیخیال شم و از صبح علیالطلوع بزنم به دل خیابون. حتی یک لقمۀ نون تست خوراک مرغ و سبزیجاتِ مامانپیچ هم تو یخچال دارم. الانم که گرفتم نشستم و دارم مینویسم (یا خدا چقدر فعل!)، بعد یک ساعت و نیم زیر و رو کردنِ البسه و پیدا کردن پوشش راحت و خنک برای پیادهروی فردا تازه آروم گرفتم.
3. یک جو زیبایی: همین کنار هم چیدن لباسها و لذت بردن از هماهنگی رنگ و بافتشون، کلی به بهبود روحیم – که مخصوصاً دیروز خیلی افتضاح بود – کمک کرده. علاوه بر این، یک آباژور هم از اتاق نشیمن برداشتم گذشتم بالای پیانو، و حالا دارم از نور گرم و زردش که به گلدون و شیشه و مجسمهها و رومیزیِ روی پیانو کیفیت قشنگی بخشیده، لذت میبرم.
4. یک جو غذا؛ آقا جون!: موز، انبه، شیر پرچرب و یخ. مخلوطکن. نتیجه: طعام بهشتی که مخت رو بیحس میکنه. خوراک مرغِ نامبرده با نون تست برشته هم خوش مطاعی بود که بسیار بهموقع، منو از دلضعفه نجات داد.
من به همۀ اینا میگم یک جو زندگی. البته همین الان که داشتم موضوع این پست رو انتخاب میکردم به این اسم رسیدم. اینطوری نیست که پیشینهای چندین و چند ساله داشته باشه.
اینارو به هم بافتم که بگم راههایی برای خوب شدن حالمون هست. راههایی برای استراحت کردن. راههایی برای بیحس و خنک کردنِ مخ. (برای همین بحث مخ، جدا شستنِ کلّه هم کمک میکنه). و من باید یاد بگیرم که هرازگاهی از پشت لپتاپ بلند شم، لباس قشنگ بپوشم، برم بیرون، یک چیزی برای خودم بخرم، و خوش باشم. من لیاقتِ خوش بودن رو دارم. ما لیاقت خوش بودن رو داریم. چرا نباشیم؟ دلیلی نداره یک جمعۀ تابستون رو، که توی خونه نشستن و انجام کارهای روزمره، چیزی جز همون حالوهوای تکراری و مزخرف رو برات به ارمغان نمیاره، رو برندارم و نَرَم خوش باشم. برای من و سایر کسانی که بخاطر پاندمی کاملاً خونهنشین شدن، یک اتفاقی افتاده؛ اونم اینکه انگار ما تبدیل شدیم به یک فنر. که یه آدم مریضی هی میگیره فشارش میدهههه تا این که دیگه فنره قابلیتِ بیشتر منقبض شدن رو نداشته باشه. انگار ما تبدیل شدیم به یک تیکه خمیر، که هی مشت میزنن رومون و هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم. اخبار بد، بیمار شدنِ اطرافیانمون، ناامیدی و... ما رو احاطه کرده و ما هم هیچ راهکاری برای تخلیه کردن این حسهای بد نداریم. همینطوری پر میشیم تا اینکه دیگه گنجایش نداشته باشیم و بعد از اون، هر چی انرژی منفی بهمون برسه، به صورت دو برابر منفیتر، به اطرافیانمون پَسِش میدیم. اینطوری اوضاع میشه بد اندر بدتر.
خلاصه اینکه اون ترکیب موز و انبۀ یخی رو بزنید بر بدن، و برید بگردید؛ تو خیابونهای خلوت، توی پارک.