دنیای من، دنیای شعرهاست. درست مثل تو. تو که غزل زندگانی منی. درست مثل من. من که این روزها چهارپارهام. درست مثل زندگانیمان. زندگانیمان که حالا مثنوی هفتاد من است.
تو در سرم میچرخی. درست مثل شعری که از زبان نمیافتد. درست مثل ترانهای که تو گویی، ترانه نخستین آفرینش است. زیباست. نخستین است و از این رو هیچگاه از ضمیر آدمی بیرون نمیرود.
تو در ضمیر منی. من که دلتنگ تمام نفسهایت هستم. دلتنگ تمامی نفسهایی که در نفسهایت میپیچید. نخستین فرصتِ زیبا شدن. نخستین فرصت تجربه. نخستینی که کاش تا ابد ادامه میافت.
چشیدنِ لذتش، مدام است. شرابی نکوست که هر چه سر میکشی نه آنقدر مست میشوی که از قاعده خارج شوی، نه تا ابدیتی که فکرش را هم نمیکنی، هوشیار.
قلبم که به شماره میافتد، زندگی که رو به سامان میرود، لذتِ زیستن که رخ مینماید، درست در بهترین لحظاتی که شاید حتی فکرش را هم نکنی، غمی بزرگ بر زندگانی چیره میشود. غمی که جای خالی توست.
هر چه رو به قله میروم اما، رفیق راه نمیبینم. همه گویی غریبهای میبینند که بیمصاحب رو به بلندی میرود. بیچیز. بی همهچیز. امروز به معنایی که تا به این لحظه درکش کردهام در تجرّدی هستم که حتی روح نیز از جسم بریده است. هیچگاه قرار نبود تنهایی تا به این جای زندگی رسوخ کند.
من اما دو بار تنهایم. یک تنهایی ژرف از آنِ خودم و دیگری تنهایی ژرفِ تو که پاره تن منی. و چه غمی بزرگتر از آنکه، تو نیز تجربهای از تنهایی یافتهای که اگر بگویی «پیش از این داشتهام»، به گمانم حرف درستی نیست.
حرف درست، حرف تمامِ شعرهای عالم است. تنها شعرها درست میگویند.
کششی که عشق دارد، نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد