ویرگول
ورودثبت نام
محمدصابر طاهریان
محمدصابر طاهریان
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

یک گام پیش‌تر ...

آهسته آهسته زمان می‌گذشت. آهسته آهسته بود بی‌شک. قلب‌ها تندتر میزد. نفس‌ها در سینه حبس بود. جهان به احترام کسی یا چیزی ایستاده بود و ما ...

ما در گذر بودیم.

هر لحظه گویی اتفاقی نو رخ می‌نمود. چه چهره‌های آشنایی که ندیدیم. چه اشک‌های شوقی که در آغوش نکشیدیم. چه مست‌ها که نبودیم. چه مستی‌ها که نکردیم. اما هنوز، تا آن ژرفترین حادثه‌ی آن لحظه از آفرینش، چند گامی مانده بود. و ما آهسته آهسته گام برمی‌داشتیم.

آرام و آهسته بالا رفتیم. بالاتر، بالاترین، مشرف‌ترین، حاکم‌ترین و دورترین. دورترین نقطه از لحظه‌ای که حادثه‌ای به وقوع می‌پیوست. کیهانِ شرآشوب به ناگاه وارد شد. با آن دلبرکِ ساخته و پرداخته‌اش. مسیحایش را در دست گرفته بود و تو گویی جهان، لحظه‌ای، به انتظار مردی، بر روی دو پا ایستاده بود. نخستین نوحه را نواخت. نخستین واژه را سرود. نخستین حرف را به ظهور رسانید و آنگاه ...

یادت هست؟ یادت هست دست‌هایی که به هم گره خورده بودند را؟ نفس‌های در سینه حبس شده‌یمان را یادت هست؟

گریه، گریه، گریه می‌کردی. گریه، گریه، گریه می‌کردم. جهان می‌گریست. و او دست برنمی‌داشت. گویی در جانش زخمی بود که التیامی نمی‌یافت مگر آنکه هزار تکه شود.

زخمش هزار شد، هزاره شد، بر جانِ هزاران تن نشست. هزار زخم، بر جانِ هزار کس.

و تو گویی آنگاه که به دست نوازش، به آوای مسیح، زخم‌هایمان را نوازش می‌کرد، هر زخمی گویی چون گیاهی می‌رُست؛ هر گیاهی هزار شکوفه می‌داد و هر شکوفه‌ای...

ای کاش با تو از شکوفه‌های زخم نگویم.

حالا اما هر چه هست، آن روزها را با روایتی دیگر زنده می‌کنم.روایتی از «تنها نخواهم ماند» به ظاهر. اما نه آخرین ترانه‌ی سازی که سروده است. یک گام پیش‌تر ...

«هر شب تنهایی»

داستان‌های صابرداستاندلنوشتهعمومیکیهان
چپ‌مغزِ راست‌نما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید