به محل زندگیشون میگفتن “زندان ابوغریب” زندانی که یه حوض باصفا داشت با کلی گل و گیاه و از اون مهم تر زندانبان های مهربون که ازشون مراقبت میکردن.
انگار اونجا همه ادبیات مشترک داشتن، مقدمه حرفاشون میشد: الان ۸ ماهه که اینجام، دو ساله آوردنم ، ۶ سال...
شمارش روزها قطعا به امید آزادی نبود ولی شاید روز و ماه و سال کمک میکرد تا حجم تنهاییشون رو اندازه بگیرن.
اگه با تک تک کسایی که تو خانه سالمندان زندگی میکنن حرف بزنید میفهمید که هیچکس از زندگی فعلیش براتون خاطره ای تعریف نمیکنه ، انگار یه روزی زندگیشون رو گذاشتن پشت در های آسایشگاه و حالا بقیه سال های زنده بودنشون به فکر و خیال گذشته میگذره.
رکود. بهترین واژه برای توصیف حال و احوالشون رکوده.
به جز بچه گربه ای که تو حیاط آسایشگاه زندگی میکرد و گل هایی که زیر نور خورشید رشد میکردن، زندگی هیچ جریان دیگه ای نداشت.
از یکیشون پرسیدم خوبی ؟ گفت شکر. بعد یکم مکث کرد و گفت اگه شکرم نگیم خدا دلش میترکه...
#صدف_نویس
پ.ن۱: به مناسبت روز جهانی سالمند
پ.ن۲:فکرشو میکنید که سال های آخر زندگیتون تو خانه سالمندان بگذره؟