این روز ها، تنها چیزی که از گمراهی نجاتم میدهد نوشتن و کمک کردن است.
کمک به مامان. شستن ظرف ها مغزم را هم پاکسازی میکند.
جارو برقی، خرده ها و افکار بیهوده را در خود فرو میبرد.
پهن کردن لباس ها کنجِ آفتاب مثل پهن کردن رویاهای خیسم میماند.
این روز ها،به گوشی اعتیاد پیدا کردهام؛نمیتوانم ترکش کنم.گاهی تار میبینم و ترس از کور شدن دارم.
ویرگول مرا به نوشتن هل میدهد.این را دوست دارم!
دیروز یک لبخندِ گشاد از وسط چهرهام فرود آمد. لبخندی که از قلبم به لبم هجوم آورد.
ترس از ننوشت هم شده است کابوسِ روز های روشنم، اگر مدرسه ها باز شود و من وقتِ نوشتن را نداشته باشم...آن وقت به چه چیزی میخواهم دل خوش کنم؟ شب ها انتظار کدام کلمه را بکشم؟
ذوق و شوق در وجودم کمرنگ شده است و بی اهمیتی مرا احاطه کرده است.
دیگر دیدنِ ماه و ستاره های پشت میلهی پنجره برایم جالب نیست،من باید بروم وسطِ کویر و بیابان تا به ماه و ستاره ها متصل شوم.
ستاره های شهر ما کمرنگ اند، مهم نیست چقدر بدرخشند به هر حال تاریکاند.
آدم ها، آنهایی که بلد نیستند انسان باشند ستاره ها را خاموش کردهاند.
آنهایی که به آسمان نگاه نمیکنند و گاز موتورخانه را میگیرند و فلنگ را میبندند.
امشب یکی از آشنا هامان را دیدم؛ بلند میخندد. زود گریه میکند. آهنگ زیاد گوش میکند و دنبال رقصیدن و دابسمش و اینجور چیزهاست.
اشتباه نکنید! او یک دخترِ کلاس سومی نیست!
فقط دو سال از من کوچکتر است. نمی دانم کی میخواهد بزرگ شود؟!
همه چیز که چرخاندنِ موهای بلند و لَخت و صدای قهقهی خنده نیست! گاهی باید واقعیت تلخ را بفهمی تا قدرِ شیرینی های زندگیات را بدانی.
بحث او نیست. بحث این است چقدر قشنگ بلد است زندگی کند و با ریههایش نفس بکشد.
چقدر خوب میرقصد!
درحالِ قیاس افکار خود و او هستم.
آرزو؟!
اگر از من بپرسند چه آرزویی داری میگویم هیچ.
شاید آنچه در کل زندگی به دنبالش میگشتم را یافتهام!
آیا نوشتن همان چیزیست که مرا در جریان زندگی غوطهور میکند؟
از تغییر خوشم نمیآید، از آدمهای جدید هم همینطور. بنابراین ساکت و درونگرا محسوب میشوم.
ضربهی روحیای که دوسال پیش مرا از این دنیا جدا کرد به من فهماند که تنها و ساکت بودن بهترین کاریست که میتوانم برای یک زندگی خوب انجام دهم.
اگر من تنها میبودم، ضربهی روحی مرا خفه نمیکرد و یا شب ها زیر پتو نفسم برید نمیشد و آرزو های بزرگ و دست نیافتنی را نمیبافتم.
احساس چیست؟
یک سالیست که چنین کلمهای برایم معنا نمیشود.اصلا در زندگیام وجود ندارد!
بی احساس نیستم؛ خوب میفهمم.خوشحال میشوم.زیاد گریه میکنم...اما دیگر نمیتوانم خود را با احساس و آدمی باحال نشان دهم.
تنها چیزی که به او تکیه دادمام؛ دیوار است!
والسلام.
پ.ن۱: این حرف ها همه چیزی بودکه داشت آزارم میداد:/جهت خالی شدن!
پ.ن:۲: همهی ما یه روزی تو زندگیمون رو داشتیم که تبدیلشدن کرده آدم
پ.ن۳: مراقبِ قلب تون باشید.