پونه
پونه
خواندن ۱ دقیقه·۷ روز پیش

غمِ تنهایی

باز هم خیره شده‌ام به خطورِ نوری که از شیشه‌ی پنجره به اتاقم وارد می‌شد. هربار که چشمم به نورِ سپیدش می‌افتاد حس می‌کردم الان است که ماه به خود بنازد و بگوید: آنقدر نورِ من زیباست که با تیره برق اشتباه گرفتی؟

لبخند ملیحی چهره‌ام را نقش داد. گاه با دیدنِ نورِ تیره برقی که وسطِ تاریکی در چشمانم فرو می‌فت ترس مرا موج می‌داد، اما حال دلم می‌خواست بشوم همان نور که وسط تاریکی های توهم زده‌ام عبور می‌کند.

■■■

قلبم هنوز درونِ گوشم وراجی می‌کرد و مرا سرزنش می‌کرد که چرا؟ چرا انقدر از احساساتم استفاده می‌کنم؟ دلم دوباره غم و دردِ جدیدی می‌خواهد؟
و مغزم هیچوقت نتوانست قلبم را درک کند...

■■■

لبخند زدم. تا کی می‌خواهم به چیزی که نیستم وانمود کنم و زخم‌های روحم را قالبِ لبخند‌های دروغینم کنم؟ من هرچقدر هم که خوب باشم، خوب نیستم. آیا کسی حرف مرا می‌فهمد؟

خوبم)))
خوبم)))

■■■

هیچوقتِ هیچوقت نمی‌توانم شادی و سرخوشی را درک کنم.

شادی ساخته شده‌ است تا به رخِ غم‌هایم کشیده شود و بگوید: ببین که من را نداری!

من چه کنم؟ به کدامین از غم‌هایم بنازم؟ منی که جز غم چیز دیگری را نفهمیده‌ام...

و بغض‌هایی که همچنان بیخِ گلو کمین کرده‌اند و تمامِ روزگار را چنگ می‌زنند، آنهایی که درد شدند اما فرو نریختند.

■■■■■

این روز‌ها، واقعا نمی‌خوام کسی حس و حالِ منو داشته باشه، قطعا اگه کسی حالش بد باشه و بفهمم که حالِ منو داره... هرچی تو چنته‌ام باسه به کار می‌برم تا یکم لبخند الکی بزنه

آدم‌های خسته همون لبخند الکی‌هم بلد نیستن!



این روزها ایده‌ی هیچی رو ندارم. فقط خسته‌م

این نوشته‌هم که دو نفر ایده‌داده بودن انجام دادم هرچند شبیه ایده‌شون نیست...

مرسی که درک می‌کنی...

شدیم مثِ آهنگ‌های خارجی؛ با اینکه خیلی‌ها می‌شنونمون، ولی کمتر کسی هست بفهمه چی می‌گیم




غمنور
میشه لبخند بزنی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید