صادق علی‌اکبری
صادق علی‌اکبری
خواندن ۱۷ دقیقه·۴ روز پیش

داستان کوتاه: افسوس

بالاخره راضی شد جلوی دوربین من بنشیند. این بزرگترین شانس زندگی من است. یک سال دویدم تا بالاخره قبول کرد. من مستندساز گمنامی هستم و کسی من را نمی‌شناسد. ولی او معروفترین جراح قلب ایران است. البته حالا دیگر نیست. یک سال است که دیوانه شده. حالا من این جا در بیمارستان روانی، منتظرم تا با او ملاقات کنم و فیلم مستندی از او بسازم.

کیست که داستانش را نشنیده باشد؟ چه تیترهایی برای او زدند:

چه کسی می‌تواند قلب شکسته‌ی پروفسور احمدی را درمان کند؟

کسی که مرگهای زیادی دید و زندگیهای فراوانی آفرید، این بار تاب نیاورد

مرگ عزیزان، قفس پروفسور مجنون شد

خوب یادم هست که یک غروب آذرماه پارسال بود. یک روز سرد، با هوایی آلوده و سنگین. یکی از همکارانم کل داستان را در چند کلمه برایم خلاصه کرد: «پروفسور احمدی، جراح معروف که در یک روز دختر 14 ساله و همسرش را از دست داده بود، بعد از یک دوره کوتاه خانه نشینی، در بیمارستان روانی بستری شده است».

برای یک مستندساز مثل من، چه سوژه‌ای بهتر از این می‌تواند وجود داشته باشد؟ بعد از چند روز بیمارستانش را پیدا کردم، می‌خواستم با او ملاقات کنم، ولی اجازه ندادند. اما من سرسخت‌تر از این حرفها بودم. این ملاقات می‌توانست سکوی پرش من در مستندسازی و فیلم‌سازی باشد. هر شب قبل از خواب، رؤیای این را در سرم می‌پروردم که جلوی دوربین من نشسته و من پشت دوربین، از او سؤال می‌پرسم. مدام به این فکر می‌کردم این که چه می‌گوید، چه کادرهایی می‌بندم و کجاها سکوت می‌کنم. در رؤیاهای هر شبم، روزی می‌رسد که همه، این مستند را می‌بینند. همه من را می‌شناسند. معروف می‌شوم.

هر کاری بلد بودم کردم. یک نفر را فرستادم و سعی کردم به پرستارهای بیمارستان رشوه بدهم. نشد. پشت در اتاق رئیس بیمارستان ساعتها نشستم و فقط یک بار به من اجازه ورود داد و حرفهایم را شنید. تنها کاری که کرد این بود که شماره‌ تلفنم را گرفت و گفت: «شما بروید، اگر شرایط برای ملاقات و مصاحبه با ایشان فراهم شد، خبر می‌دهیم».

تقریبا یک ماه بود که ناامید شده بودم و دیگر تقلا نمی‌کردم. تا این که دو هفته پیش، رئیس بیمارستان، خودش با من تماس گرفت و گفت شرایط برای ملاقات و مصاحبه مناسب است. باورم نمی‌شد. گفت: «پروفسور احمدی با هیچ کس حرف نمی‌زند و نتوانسته‌ایم هیچ کمکی به روند درمانش بکنیم، اما دیروز در حین معاینه گفت که حاضر است با شما حرف بزند. در جلسات معاینه، قبلاً به پروفسور گفته بودم که یک خانم جوان مستندساز سمج، پیگیر مصاحبه است. دیروز سراغ شما را گرفت. شرط کرد که یک بار تنها بیایید تا شما را ببیند.»

هفته پیش به دیدنش رفتم. دست و پایم می‌لرزید. هیجان داشتم. حق داشتم که اضطراب داشته باشم. من یک فیلم‌ساز 25 ساله‌ بودم که می‌خواست با پروفسور احمدی مصاحبه کند و مستندی از زندگی‌اش بسازد. البته از زندگی‌اش که نه، از این یک سال آخر زندگی‌اش، اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت.

روبرویش نشستم. نگاهم کرد. چهره‌اش به یک پزشک 47 ساله شبیه نبود. شبیه یک آواره و بی‌خانمان 70 ساله بود. شکسته، تکیده، بیشتر موهایش سفید شده بود. می‌گفتند در این یک سال این طور شده. نگاهم کرد. گفت: «شنیدم که یک سال است پیگیر این ملاقات هستی. چرا می‌خواهی با من مصاحبه کنی دخترجان؟» از دخترجان گفتنش بوی محبت نمی‌آمد. کلاً لحنش هیچ احساسی نداشت. گفتم: «واقعاً از این که بر من منت گذاشتید و ...» وسط حرفم آمد: «پرسیدم چرا؟» به مِن‌مِن افتادم. نمی‌دانستم چه بگویم. ترسیدم چیزی بگویم و ناراحت شود و پشیمان شود. فهمیده بودم که می‌خواهد من را بیازماید و اگر قبول شوم، اجازه مصاحبه و ضبط فیلم خواهد داد. اما چه چیز را می‌خواست بیازماید؟ در چه صورتی قبول می‌شدم؟ جواب درست به این سؤالش چه بود؟

سرش را تکان داد که یعنی: «چرا؟!» نفس عمیقی کشیدم و اولین چیزی که به ذهنم آمد را گفتم: «می‌خواهم مردم داستان شما را بشنوند». ترسیدم که قلبم از حرکت بایستد. نگاهش کردم. به من خیره شد. بعد به صندلی تکیه داد. شاید یک دقیقه هیچ نگفت. جرأت نداشتم چیزی بگویم. تا این که به صحبت آمد: «دوستی دارم که در خانه سالمندان است. یک سال است به دیدنش نرفته‌ام. آدرسش را به تو می‌گویم. به دیدنش برو. اگر مُرده بود، دیگر به این‌جا نیا. اگر زنده بود، بگو که من سلام رساندم. حالم را برایش تعریف کن. گاهی برای هم دردل می‌کردیم، حال هر دوی ما بهتر می‌شد» با خنده پرسیدم: «می‌خواهید او را به دیدن شما بیاورم؟» چه سؤال احمقانه‌ای. چرا فکر نکردم که به ذهن خودش هم رسیده. گفت: «نمی‌آید. شاید پیغامی یا نوشته‌ای بدهد که برایم بیاوری».

از بیمارستان که بیرون آمدم، می‌خواستم پرواز کنم. به هیچ کس چیزی نگفتم. به همکارانم نگفتم. حتی به هیچ دفتر سینمایی هم خبر ندادم که می‌خواهم این مستند را بسازم. مطمئنم اگر می‌فهمیدند، پیش‌پرداخت خوبی می‌دادند. اما می‌خواستم همه را شگفت‌زده کنم. باید وقتی همه می‌فهمیدند، که مصاحبه را آماده کرده باشم. خودم را روی ابرها می‌دیدم. آن بالا بالاها. یک بار مادر پرسید: «این روزها حواست کجاست؟ معلوم است که ذهنت خیلی مشغول است» گفتم: «دعا کن مادر. شاید در چند روز آینده بتوانم فیلم خوبی بسازم. اگر موفق بشوم، از شر این صاحب‌خانه خلاص می‌شویم و به جای بهتری اسباب‌کشی می‌کنیم».

فردایش به دیدن دوست پروفسور احمدی در آسایشگاه سالمندان رفتم. موجود غریبی بود. کم‌حرف و بی‌حرکت نشسته بود. قد بلند و چشمان نافذی داشت. داستان پروفسور احمدی را برایش گفتم. گفت: «می‌دانم». گفتم یک سال است که با کسی حرف نمی‌زند. گفت: «می‌شناسمش» گفتم: «من را فرستاد تا از شما عیادت کنم. گفت که وقتی با هم درددل می‌کردید، حالتان بهتر می‌شده». چیزی نگفت. مدتی در سکوت گذشت. پرسیدم: «داستان شما و پروفسور احمدی چیست؟» نگاهم کرد و آرام شروع به صحبت کرد: «جانم را نجات داد. در زمانی که همه پزشکان از درمان من ناامید شده بودند، یک جراحی پیچیده روی قلبم انجام داد و دوباره زنده شدم. بعد از آن هم هر ماه پیگیر حالم بود. از یک بیمار ناتوان که همیشه درد می‌کشید، تبدیل به یک آدم عادی شدم و به زندگی برگشتم. تا این که چند سال پیش به این جا آمدم. دوباره حالم بد شد. اما این بار، حال روحیم بد بود. افسرده و ناامید بودم. حتی به فکر خودکشی افتادم. ولی پروفسور احمدی یک بار دیگر نجاتم داد. مدام به دیدنم می‌آمد. او فقط پزشک من نبود. تبدیل به بهترین دوستم شده بود. چند بار به او گفتم که دو بار نجاتم داده و هر کاری بتوانم برایش انجام می‌دهم. با خنده می‌گفت: «تا سه نشه، بازی نشه!» گاهی هم به شوخی می‌پرسید: «هر کاری؟!» و من خیلی جدی می‌گفتم: «هر کاری!». دوست پروفسور احمدی، لبخند تلخی زد.

مدتی در سکوت گذشت و سپس ادامه داد: « اما حالا دوباره یک سال است که حالم بد است. هر روز بدتر می‌شوم. دیگر خسته شده‌ام. شاید این روزهای آخرم باشد، دلم می‌خواهد، قبل از مردن، ببینمش» با تعجب گفتم: «ولی به من گفت که شما به دیدنش نخواهید آمد!» چشمان سبز و نافذش را حالا که با تعجب نگاهم می‌کرد بهتر می‌دیدم. پرسید: «مطمئنی؟ خودش این را گفت؟» از چشمانش می‌ترسیدم. با تکان سر تأیید کردم. نفس عمیقی کشید. مدتی طولانی به زمین خیره شد و سکوت کرد. آرام گفت: «حیف شد...» بعد از من کاغذ و خودکار خواست. نوشت: «تو راست گفتی. زندگی همیشه شیرین نیست. ولی تا جایی که بتوانم تلاش می‌کنم که دوام بیاورم. ممنونم دوست من. عیبی ندارد. سخت نگیر.» دیدم که چه می‌نویسد. از من پنهان نمی‌کرد. بعد آرام به کنار تختش رفت و از یک کشو، یک جعبه مکعبی کوچک هدیه بیرون آورد. در جعبه را باز کرد و شکلات‌های داخل جعبه را بیرون انداخت و کاغذ را در جعبه گذاشت و آرام آرام، به طرف من آمد. با خنده گفتم: «این شکلاتها را چه کسی برای شما هدیه آورده؟ فکر می‌کردم کسی را ندارید!» نخندید. نگاهم کرد و گفت: «پسرم هر هفته می‌آید». در جعبه را بست و جعبه را به من داد.

با بیمارستان تماس گرفتم. رئیس بیمارستان گفت که بعدازظهر شنبه می‌توانم به آن‌جا بروم و مصاحبه را انجام دهم. پروفسور گفته بود که باید تنها بیایم. سه دوربین و میکروفون‌ها را با خودم به بیمارستان آوردم. خودم بودم و خودم. کارگردان، نویسنده، فیلمبردار و صدابردار خودم بودم. از این تنهایی خوشم می‌آمد. کیفهایم را گشتند. به جز وسایل فیلمبرداری و صدابرداری و البته جعبه هدیه که نامه دوست پروفسور در آن بود، چیزی همراهم نبود. متن نامه را قبلاً تلفنی برای رئیس بیمارستان خوانده بودم. خودش هم یک بار آن را خواند و به من داد و گفت: «عیبی ندارد. شاید همین نامه کوتاه از یک دوست، باعث فرجی شود».

حالا من منتظرم تا مصاحبه و ضبط فیلم را آغاز کنم. صدایم می‌کنند. همراه با رئیس بیمارستان به سمت اتاق پروفسور احمدی می‌رویم. رئیس بیمارستان، خودش روان‌پزشک پروفسور احمدی است. می‌گوید: «طبق پروتکل باید بعضی چیزها را به شما بگویم. ما صدا و تصویر شما را حین مصاحبه می‌بینیم. ولی این را پروفسور احمدی نمی‌داند. در این رابطه حرفی نزن. البته شاید خودش هم حدس بزند. در طول یک سال گذشته، رفتار پرخاشگرانه خطرناک یا افکار خودکشی از ایشان گزارش نشده. بنابراین جای نگرانی نیست. ولی به هر حال بعد از یک سال، این اولین بار است که می‌خواهد با کسی صحبت کند. احتمالاً درباره مرگ عزیزانش هم حرف خواهد زد. امکان دارد که از نظر روحی به هم بریزد. در هر صورت، اگر لازم شود، ما وارد می‌شویم. شما نگران نباش. بدنش ضعیفتر از آن است که بتواند رفتار خشنی داشته باشد. شما الان بخشی از روند درمان پروفسور احمدی هستی. من فکر می‌کنم. درمان ایشان، از این مسخره‌بازی‌های فیلم‌سازی شما خیلی مهمتر و مفیدتر است.» با دلخوری نگاهش می‌کنم. اثری از ملامت و پشیمانی در چهره ندارد. نگاهی به من می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «ناراحت نشو. برای من به عنوان یک پزشک، درمان پرفسور احمدی مهمتر از یک فیلم یا مستند است. شاید برگردد و قلبهای بیشتری را درمان کند. بنابراین از تو ممنونم که در این روند درمانی، کمک می‌کنی.»

در اتاق را برایم باز می‌کند. با وسایلم وارد اتاق پروفسور احمدی می‌شوم. رئیس بیمارستان بیرون اتاق می‌ماند و برایم دست تکان می‌دهد. پروفسور احمدی در گوشه اتاق روی ویلچر نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. یک پرستار که در اتاق است، آرام از پروفسور اجازه می‌گیرد و ویلچرش را به سمت من می‌آورد. روبروی پروفسور احمدی می‌ایستم و سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد. جلوی ویلچر، یک میز کوچک است و یک صندلی بعد از میز، برای من گذاشته‌اند. روی صندلی می‌نشینم. می‌گوید: «چه گفت؟» جعبه هدیه‌‌ای که دوستش داده بود را از کیفم درمی‌آورم و روی میز، جلویش می‌گذارم. توضیحی نمی‌دهم. جعبه را برمی‌دارد و آن را باز می‌کند. نامه را بیرون می‌آورد و آن را باز می‌کند و می‌خواند. مدتی بی‌حرکت می‌ماند. بعد از یک سکوت طولانی، بی آن که سرش را بلند کند، می‌گوید: «شروع کن».

پرستار از اتاق بیرون می‌رود. به سرعت دوربین‌ها و میکروفون‌ها را کار می‌گذارم و آنها را تنظیم می‌کنم و بلافاصله همه را روشن می‌کنم. چند بار این کار را تمرین کرده بودم. شاید کمتر از دو دقیقه زمان گرفت. روبرویش می‌نشینم و می‌پرسم: «اجازه می‌دهید سؤالهایم را شروع کنم؟» می‌گوید: «با داروهایی که به من می‌دهند، یک ساعت دیگر بی‌حال می‌شوم و حواسم جمع نخواهد بود. پس وقت زیادی نداریم. فقط گوش کن. همه‌اش را خودم برایت تعریف می‌کنم.» و شروع می‌کند:

«زندگی خوبی داشتیم. بعد از این که تخصصم را گرفتم، ازدواج کردیم. مهشید زن خوبی بود. صبور بود، زیبا بود. خیلی دوستش داشتم. وقتی سمانه به دنیا آمد، به نظرم مهشید زیباتر شد. صبورتر شد. سمانه شبیه مادرش بود. مهشید زیباترین زن دنیا بود و سمانه قشنگ‌ترین دختر دنیا.» به جای نامعلومی نگاه می‌کند و می‌گوید: «خیلی دوستشان داشتم» و همان طور خیره می‌ماند.

بعد از مدتی سکوت، ادامه می‌دهد: «پزشک خوبی بودم. جراح قلب. خیلی‌ها را عمل کردم که امیدی به زنده ماندن نداشتند و به زندگی برگشتند. با بیمارانم مهربان بودم. آنها هم دوستم داشتند.» و دوباره جعبه هدیه‌ای که دوستش از خانه سالمندان فرستاده بود را برمی‌دارد و نامه را باز می‌خواند و متن نامه را نگاه می‌کند ولی انتهای نامه را چند بار به زبان می‌آورد: «سخت نگیر. سخت نگیر...»

دوباره سکوت و دوباره خیره شدن به جایی نامعلوم. ادامه می‌دهد: «بگذریم. من پزشک خوبی بودم. ولی همه تلاشم این بود که با خانواده‌ام بهتر باشم. همیشه با خودم می‌گفتم ای کاش پدر و همسر بهتری باشم تا این که فقط پزشک خوبی باشم. یعنی دوست داشتم در رتبه‌بندی پدرها و همسرها، رتبه بهتری نسبت به رتبه بندی پزشک‌ها داشته باشم. البته کار سختی بود. ولی فکر می‌کنم در این کار هم موفق بودم. مهشید و سمانه دوستم داشتند. هر دو، حساس و شکننده بودند. ولی من هم حسابی مراقبشان بودم. گاهی مهشید به من می‌گفت که سمانه چقدر من را دوست دارد، من را قبول دارد و به من اتکا می‌کند. گاهی هم سمانه می‌گفت که می‌فهمد که چقدر مهشید دوستم دارد و چقدر حس خوبی از عشق پدر و مادرش دارد. آنها همه زندگی من بودند و من، همه زندگی آنها بودم. تا آن روز لعنتی...»

چشمانش پر از اشک می‌شود. می‌دانم که وارد بخش سخت قصه شده‌ایم. هیچ نمی‌گویم. اجازه می‌دهم آرام آرام، خودش قصه را شروع کند.

ادامه می‌دهد: «آن روز لعنتی... ظهر به خانه آمده بودم. با رئیس بیمارستان قلب، مشاجره کرده بودم. اعصابم خُرد بود. در خانه، به صورت اتفاقی کارنامه نمرات مدرسه دخترم را دیدم. نمراتش خوب نبود. مهشید را صدا کردم و طوری که سمانه نشنود از او پرسیدم که چرا نمرات سمانه این قدر پایین آمده. مهشید معتقد بود که نباید سخت بگیریم و باید به سمانه فرصت بدهیم. نمی‌دانم چرا ناگهان صدایم بالا رفت و با مهشید دعوا کردم. روی خودم مسلط نبودم. هیچ وقت سر مهشید داد نزده بودم. مهشید با تعجب نگاهم می‌کرد. چند بار فریاد زدم که مسئولیت درس و مشق سمانه با تو بوده و چرا حواست به این بچه نیست؟ بغض کرده بود و نمی‌فهمید که چرا دارم با او دعوا می‌کنم. من هم نفهمیدم که چرا این طور عصبانی شدم. مهشید توقع این برخورد را از من نداشت، ولی خودش را کنترل کرد. گفت که سمانه باید به کلاس زبان برود و الان وقت خوبی برای این بحث نیست و بهتر است وقتی که سمانه رفت، صحبت کنیم و از اتاق بیرون رفت. وقتی که بیرون رفت، فهمیدم که چه اشتباهی کردم. صدایم بلند شده بود و حتماً سمانه هم شنیده بود که چه گفته‌ام. حتی در میان فریادها گفته بودم: اگر سمانه نمی‌فهمد، بچه است و بیشعور است، تو چرا نفهمیدی و مراقب درس و مشقش نبودی؟! واقعاً این حرفها را من زده بودم؟! باورم نمی‌شد. مهشید که از اتاق بیرون رفت، تازه حواسم جمع شد. چند بار نفس عمیق کشیدم. فهمیدم که عزیزترین کسانم را آزرده‌ام. کاری که هیچ وقت نکرده بودم»

دستهایش را روی سرش می‌گذارد. دستش می‌لرزد. تندتر نفس می‌کشد. ادامه می‌دهد: «چند دقیقه بعد، صدای گریه سمانه را شنیدم. تا در اتاقش رفتم و شنیدم که در آغوش مادرش دارد بلند بلند گریه می‌کند. مطمئن بودم که مادرش هم دارد گریه می‌کند ولی صدای مهشید را نمی‌شنیدم.»

حالا دیگر پروفسور احمدی به گریه می‌افتد. با گریه ادامه می‌دهد: «سمانه مدام می‌گفت: مامان ببخشید. تقصیر من بود. تقصیر من بود...» گریه‌اش بیشتر می‌شود ولی ادامه می‌دهد: «دلم می‌خواست داخل اتاق بروم و هر دو را بغل کنم و بگویم که اشتباه کردم و همه چیز تقصیر من بوده. می‌خواستم بگویم دخترم تقصیر تو نیست. ولی نرفتم... نمی‌دانم چرا. با خودم گفتم الان شاید وقت خوبی نیست. برگشتم و به اتاقم رفتم. مهشید، سمانه را آرام کرد و به کلاس زبان فرستاد. آموزشگاه زبان نزدیک خانه ما بود. چند کوچه بالاتر بود. اما...»

پروفسور احمدی به خودش می‌پیچد. اشکهایش روان است. به سختی حرف می‌زند: «سمانه دیر کرد. مهشید به گوشی سمانه زنگ زد. یک پرستار گوشی را برداشت و گفت که سمانه در بیمارستان است. با عجله به بیمارستان رفتیم. سمانه را دیدیم. ای وای...»

ضجه می‌زند. به در و دیوار نگاه می‌کند. دیدن مردی که این طور در هم شکسته، برایم سخت است. ولی حواسم به دوربین‌ها است که دارند فیلم می‌گیرند.

در میان گریه و شیون حرف می‌زند. آب از دهانش می‌ریزد. بریده بریده و ناپیوسته حرف می‌زند و گاهی فریاد می‌زند: «یک ماشین... در خیابان عبور ممنوع... سمانه من را زیرگرفته بود... وای... فرار کرد... مهشید تا فهمید و سمانه را دید... ای خدا... افتاد... مهشید همان جا سکته کرد... آی خدا... سمانه رفته بود... هیچ کاری برای مهشید هم نتوانستم... آی...»

از روی صندلی پایین می‌آید و روی زمین می‌افتد. در خودش پیچ و تاب می‌خورد. دست روی زمین می‌کشد. نمی‌دانم باید چه کنم. خشکم زده. چند دقیقه شیون می‌کند. هیچ توجهی به حضور من و دوربین‌ها ندارد. ناله می‌کند. صدایش می‌گیرد و خش‌دار می‌شود. چند دقیقه طول می‌کشد تا بی‌رمق می‌شود و آرام می‌گیرد.

آرام می‌گویم: «حالا می‌فهمم. حسرت و افسوس شما، این است که خودتان را در مرگ آن‌ها مقصر می‌دانید.» نگاهم می‌کند. هیچ نمی‌گوید. یک قطره اشک از گوشه چشمش می‌افتد.

رئیس بیمارستان گفته بود که اگر گریه کند، نباید نگران شوم. باید اجازه بدهم خودش را خالی کند و گریه کند. خوشحال هستم که در روند درمان مؤثرم. از یک نظر دیگر هم خوشحالم: از نظر دراماتیک، این گریه برای مستندی که می‎‌سازم، عالی است. لازم است.

باز هم در میان گریه و با صدایی گرفته حرف می‌زند: «کاش سمانه را با آن ناراحتی روانه آموزشگاه نمی‌کردم. کاش... اما حسرتم این است که بغلش نکردم. قبل از این که سمانه برود، باید بغلش می‌کردم و می‌گفتم: دخترم من را ببخش. تقصیر تو نبود. باید قبل از رفتنش بغلش می‌کردم...» و در میان هق‌هق گریه ادامه می‌دهد: «باید مهشید را، وقتی سمانه را دید بغل می‌کردم و می‌گفتم... آخر به مهشید چه می‌گفتم؟!..». به خودش می‌پیچید. با صدای محوی می‌گوید: «حسرت آخرین آغوش...» و خودش را با دو دست بغل می‌کند و روی زمین در خودش می‌تابد و در میان گریه، با صدایی که دیگر نایی ندارد فریاد می‌زند.

حالا دیگر من هم گریه‌ام می‌گیرد. آرام اشک می‌ریزم و هیچ نمی‌گویم. نمی‌دانم بهتر است صدای گریه من ضبط شود یا نه، برای مستند خوب است یا نه؟ ولی دیگر برایم مهم نیست. به خاطر شنیده شدن یا دیده شدن گریه نمی‌کنم. مردی جلوی من نشسته که از درون شکسته و نمی‌تواند گریه‌اش را کنترل کند. جگرم می‌سوزد. لعنت به من. مگر یک فیلم و مستند چقدر ارزش داشت. دلم می‌خواهد بغلش کنم و همراهش گریه کنم.

مدتی بی‌حرکت می‌مانم و آرام گریه می‌کنم. می‌گوید: «بس است. هر چه را می‌توانستم، گفتم. کافیست...»

نمی‌تواند ادامه بدهد. من هم دیگر نمی‌توانم. دوربین‌ها و میکروفون‌ها را یکی‌یکی خاموش می‌کنم. خسته شده‌ام. روحم خسته است. آرام اشکهایم را پاک می‌کنم و دوباره روبرویش می‌نشینم و نگاهش می‌کنم ولی این بار نه به عنوان یک سوژه فیلم‌سازی. نگاه می‌کنم، به موهای پریشانش، به چشمهای خسته‌اش و به صورت تکیده‌اش، به چشمهایش که از زمین و زمان می‌پرسند: آخر چرا...

سرش را آرام بلند می‌کند و می‌گوید: «ممنونم»

با گریه می‌خندم و می‌گویم: «کاری نکردم. من از شما ممنونم» و اشکهایم را که هنوز بند نیامده، با دست پاک می‌کنم.

لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «شرط می‌بندم دوست داشتی مصاحبه را فردا برگزار کنیم، چون فردا سالگرد مرگ سمانه و مهشید است. از نظر ارزش مستندسازی، بهتر نبود؟» می‌گویم: «چرا... شاید... بله بهتر بود» و به تلخی وانمود می‎‌کنم که دارم لبخند می‌زنم.

آرام خودش را بالا می‌کشد و دوباره روی صندلی می‌نشیند. جعبه هدیه که از طرف دوستش به او داده بودم را دوباره از روی میز برمی‌دارد و باز می‌کند. کاغذ نامه را برمی‌دارد و دوباره می‌خواند. یک دقیقه مکث می‌کند. بعد دستش را داخل جعبه می‌کند و انتهای جعبه را با دست می‌کاود. مقوای کف جعبه را پاره می‌کند و از زیرش یک شکلات بیرون می‌کشد و بلافاصله در دهان می‌گذارد. با خنده می‌گویم: «فکر می‌کردم همه شکلاتها را دوستتان بیرون ریخته» می‌گوید: «اگر می‌گفتم فردا بیایی، شک می‌کردند. اجازه نمی‌دادند. در سالگرد مرگ سمانه و مهشید، لابد چند تا آرام‌بخش به من می‌زنند که تا چند روز بخوابم و اصلاً نفهمم که سالگردشان است...»

شکلات را بدون این که بجود، به سختی قورت می‌دهد. همین طور که نگاهم می‎‌کند می‌گوید: «یادت باشد، تقصیر تو نبود.» و زیرلب زمزمه می‌کند: «دکترهای احمق!»

ناگهان در اتاق با شتاب باز می‌شود و چند مرد بلندقامت داخل اتاق می‌دوند. پشت سرشان چند دکتر می‌آیند. بعد هم رئیس بیمارستان را می‌بینم که به طرف ما می‌دود و نفس‌نفس‌زنان فریاد می‌زند: «چه خورد؟ چه بود؟» خشکم زده. برمی‌گردم و به پروفسور احمدی نگاه می‌کنم. در میان دستان پرستارهای قوی‌هیکل، به من خیره شده. پرستارها سعی می‌کنند دهان پروفسور احمدی را با دست باز کنند. آن قدر می‌شنوم که پروفسور احمدی، همان طور که به من خیره شده، بی‌رمق می‌گوید: «پارسال، کبیسه بود». دهانش کف می‌کند. چشمانش سفید می‌شود. سرش می‌افتد.

پایان.

داستان کوتاهداستانداستانکداستان نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید