پشت فرمان مینشینم و در را میبندم. چند بار نفس عمیق میکشم. بخار نفسهایم را میبینم. دلم دوباره تیر میکشد. ناخودآگاه دستم روی محل درد میرود. جایی کمی پایینتر از قلب. نگاهم بیهدف جایی در دوردست را میبیند. شاید هم نمیبیند. اصلاً شاید هیچ چیز در آن دوردستها نباشد. حواسم سرجایش نیست.
سوییچ را میچرخانم. استارت جان ندارد. تلاشی میکند و موفق نمیشود. زیرلب میگویم: «حوصلهات را ندارم! روشن شو...» دوباره تلاش میکنم، استارت هم نهایت سعیش را میکند. اما روشن نمیشود. میگویم: «تو هم شدی رفیق نیمهراه. از تو توقع نداشتم...»
دلم دوباره درد میگیرد. برمیگردم و نتیجه آزمایشها و عکسهایی که دکترها گرفتهاند را از صندلی کنار راننده برمیدارم. سعی میکنم آنها را ورق بزنم و بخوانم. نمیتوانم. حواسم این جا نیست.
دوباره استارت میزنم. تقلا میکند. این بار روشن میشود. چند بار صداهایی از خودش درمیآورد با این مضمون که: «روشن شدم آقا معلم، ولی شاید نتوانم روشن بمانم». در خیالم و در مکالماتم با ماشینم، همیشه من را «آقا معلم» صدا میکند. این روزها، تنها کسی که من را آقا معلم صدا میکند، همین ماشین لکنتی است. معمولاً وقتی اینطور صدایم میکند که ریپ میزند یا بنزین ندارد یا خلاصه مشکلی دارد. رفیق و همراه تنهایی من. ماشین چند بار تکان میخورد. میگویم: «خودت را لوس نکن، امروز حالم خوش نیست». کمکم آرام میگیرد و کمصدا، روشن میماند.
گوشی موبایل را برمیدارم و دکمه پخش موسیقی را میزنم. از هر آهنگ چند ثانیه پخش میشود و بیهدف دستور «بعدی» را میفرستم. شاید ده آهنگ آمدند و رفتند. بیشترشان شجریان بودند، بعضیها هم بیکلام: لطفی، علیزاده، مشکاتیان، بتهوون و موتسارت. شجریان را دوست دارم. همیشه دوست داشتهام. ولی الان حوصله شجریان را هم ندارم. یکی از آنهایی را که قطع کردم، پشیمانم کرد. برمیگردم به آهنگ قبلی: شجریان، آلبوم جام تهی.
ارکستر با یک نت بلند آغاز میکند. ویولنها فریادی میزنند و ویولنسلها، یک یا دو اکتاو پایینتر، تکرار میکنند. جملات بعدی هم همین طور است. انگار ویولنها چیزی میگویند و ویولنسلها جواب میدهند: ما هم موافقیم. همنوایی ویولنها و موافقت ویولنسلها با چند جمله ادامه مییابد ولی خیلی زود کوتاه میآیند و همه، ساکت میشوند.
گلویم خسخس میکند. تلخی هوای آلوده را احساس میکنم. از میزان سردردم میتوانم با تقریب بالایی میزان آلودگی هوای پاییز تهران را تخمین بزنم. آن هم این جا در مرکز شهر. تکسرفهای میکنم و سعی میکنم به هوای آلوده فکر نکنم. همان طور بیهدف، در ماشینِ روشن، نشستهام. هنوز نمیخواهم راه بیافتم. بروم که چه بشود؟ بروم به خانه؟ نه. هنوز نمیتوانم با زهرا مواجه شوم.
دلم دوباره تیر میکشد. یاد امروز صبح میافتم که بعد از مطب دکتر هادوی، مستقیم رفتم به مطب سعید. زیاد صحبت نکردیم. پرسیدم: «چرا همان اول به من نگفتی؟» نگاهم کرد. بریده بریده گفت: «ببین داداش... من با دکتر هادوی موافقم. تشخیص من هم همین بود... میخواستم مطمئن بشوم... باید قبول کنیم و روند درمان را شروع کنیم...» سعی کردم خودم را محکم نشان دهم و گفتم: «ای ناقلا. میخواستی مطمئن بشوی یا میخواستی از زبان تو نشنوم؟!» و لبخند زدم. نگاهم کرد. چشمانش پر از اشک بود. هیچ وقت بلد نبود احساسش را قایم کند. برادر کوچک بیچاره من. گفتم: «تو به زهرا بگو، من فعلاً نمیتوانم». فقط نگاه کرد و چشمانش پراشکتر شد. دلم میخواست همانجا بغلش کنم و بگویم: «چیزی نیست داداش. نگران نباش» ولی نکردم. راستی چرا برادرم را بغل نمیکنم؟ فقط روزی که پدر رفت بغلش کردم. روزی که مادر رفت هم. آن دو روز همدیگر را بغل کردیم. گریه کردیم. ولی حرفی نزدیم.
صدای خانم گوینده، که شعر را دکلمه میکند، رشته افکارم را پاره میکند. یک سنتور به آرامی با گوینده همراهی میکند که میگوید:
«پرکن پیاله را
كاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد»
بعضی از ویولنها هم همراه میشوند و گوینده ادامه میدهد:
«این جامها كه در پی هم میشود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد»
گوینده را میشناسم: «آذر پژوهش». اگر در این موسیقی صدایش نبود، انگار یک چیزی کم بود. از گویندههای برنامه گلها، فقط او را میشناسم و «روشنک» را. صدایشان را دوست دارم. دکلمههایشان، چیزی اضافه میکند. چیزی که حتی در ترکیب فوقالعاده صدای شجریان و شعر فریدون مشیری و آهنگ فریدون شهبازیان، کم است.
یاد اولین بار افتادم که در دبیرستان، به عنوان معلم با دانشآموزان درباره برنامه گلها صحبت کرده بودم. چه شور و شوقی داشتم. فردایش مدیر مدرسه من را صدا کرد و گفت: «ببین علی جان، شما یکی از تحصیلکردهترین و پرانگیزهترین معلمهای دبیرستان ما هستی. تا حالا در دبیرستان ما، دانشآموزان این قدر به یک معلم هنر و مربی پرورشی توجه نشان نداده بودند. خوب، البته طبیعی است. همیشه دانشآموزان از کلاس پرورشی فراری بودند. میدانی که... برای مدرسه ما و دانشآموزان ما کنکور و پیشرفت تحصیلی خیلی مهم بوده و هست.» و من گفتم: «بله. و من سعی میکنم در کنار پیشرفتشان، بهتر زندگی کنند.» مدیر گفت: «البته. من میفهمم. از این بابت واقعا از تو ممنونیم. ولی اخیراً شنیدم در کلاسها خیلی از سایه و شجریان و آن خواننده زن اسمش چه بود؟ آهان، روشنک...» در حرفش پریدم و گفتم: «روشنک خواننده نیست» ادامه داد: «باشد، میدانی... ممکن است برایت دردسر بشود. یعنی برای همه ما... » و به صندلی تکیه داد و دستش را روی ریش بلندش کشید. کمی با بُهت نگاهش کردم. من جوان بودم. نمیدانستم چه بگویم. زبانم بند آمده بود. گفتم: «اجازه هست؟» و به دستگاه پخش کاست که روی میزش بود اشاره کردم. دستگاه را جلو کشیدم و یک کاست از مجموعه گلها از کیفم بیرون کشیدم و در دستگاه گذاشتم و پخش کردم. مدیر ناباورانه من را نگاه میکرد. نمیدانم کدام برنامه بود. ولی شاید نیم ساعت طول کشید. معلمها میآمدند به دفتر و میرفتند. ولی من و مدیر غرق موسیقی گلها شده بودیم. تمام که شد، نفس عمیقی کشید و گفت: «هر کاری که فکر میکنی درست است، انجام بده.»
هنوز پشت فرمان نشستهام و حرکت نمیکنم. کسی به شیشه میزند. به آرامی برمیگردم. میخواهد چیزی بفروشد. گوینده، شعر را دکلمه میکند. صدایش را دوست دارم. همیشه دوست داشتم. همیشه آرامشبخش بود. پس چرا الان نیست؟ چه صدایی برایم آرامشبخش است؟ شاید صدای مادرم. مادری که وقتی خیلی غم داشت، شعر میخواند. هنوز صدای لالاییهایش یادم هست. خیلی هم خوب یادم هست. صداها از یادم نمیروند. مادری که چند سالی هست که دیگر نیست. و صدای زهرا. دلم برایش تنگ شده. تلفنم زنگ میخورد. صفحه موبایل را نگاه میکنم که نشان میدهد: «زهراجانم». زهراجانم! الان حوصله هیچ کس دیگری را غیر از تو ندارم! با همه قلبم دوست دارم الان صدای تو را بشنوم. اما حالا، با تو نمیتوانم صحبت کنم. هنوز آماده نیستم. به من فرصت بده. اینها را نمیگویم. اصلاً تماس را پاسخ نمیگویم. از صبح که از خانه بیرون آمدم، صدای زهرا را نشنیدهام. وحشت دارم که ماشین را برانم و به خانه برگردم و به زهرا برسم. لابد تا حالا فهمیده. اگر سعید هم نگفته باشد، زهرا از لحن سعید میفهمد. برادر ساده و بیآلایش من، راستی تو با این همه احساس که نمیتوانی پنهانش کنی، چطور پزشک شدی؟! همان قدر که دلم زهرا را میخواهد، وحشت دارم که به زهرا برسم. وحشت از این که چه کسی اولین بار کلمه «سرطان» را به کار میبرد؟ من یا زهرا؟ فکر کنم هیچ کدام، هیچ وقت. نمیدانم باید خوشحال باشم که من زودتر از زهرا میمیرم، یا ناراحت باشم که زهرا را تنها میگذارم. به بچهها فکر میکنم. مریم و امیرعلی. آنها ازدواج کردهاند و از خانه ما رفتهاند، اما نمیخواهم به ناراحتی آنها از این خبر فکر کنم.
بیرمق، ماشین را در دنده میگذارم و حرکت میکنم. اینجا خیابان انقلاب است. نزدیک مدرسه پارک کرده بودم. میخواهم بروم به طرف پل چوبی. از مدرسه به طرف خانه. مثل هر روز. مثل هر روز در این همه سال. به طرف زهرا. ولی امروز، هیچ عجلهای ندارم.
از کنار دانشگاه تهران به آرامی میگذرم. مثل همیشه در ترافیک خیابان انقلاب، نگاهی به سردر دانشگاه میاندازم. خاطرات دوران تحصیلم، خیلی دورتر از همیشه به نظرم میآیند. من همیشه این اطراف را دوست داشتم. برایم بوی تازگی داشت. بوی دانشگاه، کتابفروشی، کتاب، جوانی و طراوت. اما الان که نگاه میکنم بیشتر بوی پول میدهد. بوی بازار، بوی کنکور. نگاهم را از چپ و راست برمیدارم و در ترافیک به جلو نگاه میکنم.
موسیقی دارد ادامه میدهد. هر جا موسیقی قطع میشود، بعد از یک سکوت در دلم میخواهم بخوانم: «مرغ سحر ناله سر کن» پس دستگاه این آهنگ، ماهور است. برای دانشآموزان هم همیشه همین طور از دستگاههای موسیقی میگویم. تئوریها را نمیگویم. تئوری میگوید: «ماهور یکی از دستگاههای شاد موسیقی سنتی ایرانی است» ولی من قبول ندارم. ماهور غمگین است. و این «جام تهی» که الان دارم گوش میکنم، غمناکترین موسیقی جهان است.
ویولنها و سنتور که فرود آمدند، سازهای بادی شروع میکنند. یکی بعد از دیگری میآیند، حرفی میزنند و میروند. انگار گلایه میکنند. خلاصه حرفشان این است که «چرا؟!» مخصوصاً فلوت که دوبار سؤالش را، با ناباوری تکرار میکند. یک بار هم همه بادیها، همراه با هم، گلایه میکنند و سپس، همه با هم، کنار میروند.
پشت چراغ قرمز، من و ماشین پیرم ایستادهایم. نه عجلهای برای رفتن دارم و نه حوصلهای برای ماندن. زیرلب میگویم: «واقعاً چرا؟» بغضم را میخورم. کاش چند سال دیگر وقت میداشتم. هنوز خیلی کارها هست که میخواستم انجام بدهم. ازدواج بچههایم، مریم و امیرعلی را دیدم، ولی کاش وقت داشتم و بچههایشان را هم میدیدم. دوست داشتم برای دانشآموزان سه کتاب در زمینه هنر و شعر و ادبیات تألیف کنم. ولی حتی یکی را هم ننوشتم. چند سال فکرش را در سرم میساختم ولی کاری نکردم. لعنت به من. میدانم که هر کسی سرطان میگیرد، از سرطان نمیمیرد. سعید صبح برایم گفت: «داداش میدانم که خبر خوبی نیست، ولی باید بدانی که علم خیلی پیشرفت کرده. الان با چند سال پیش خیلی فرق کرده. راههای درمان خوبی داریم. خیلی خیلی امیدوارکننده.» و من گفتم: «آره داداش. تو رفتی دنبال علم و شدی دکتر. من رفتم پی هنر و شدم معلم. حالا دقیق و علمی به من بگو آقای دکتر، این معلم چقدر وقت دارد؟ و چند درصد شانس دارم؟» و سعید حیران گفت: «من نمیدانم. این چه سؤالی است؟ ما اصلاً به این سؤالها جواب نمیدهیم» و من خندیدم و گفتم: «پس علم شما آنقدرها که ما هنرمندها فکر میکردیم هم پیشرفت نکرده!»
این خیابان چیزی که زیاد دارد، چراغ قرمز است. حواسم را به موسیقی میدهم. سازها با هم خروشی میکنند و بالاخره، شجریان وارد میشود و میخواند:
«پرکن پیاله را
كاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد»
چقدر شجریان را دوست دارم. رفیق نادیده لحظات غمناک زندگیم. همراه روزهای دلتنگیم. هر چه شعر حافظ و سعدی که در حافظه دارم، با آهنگی از شجریان است. اما اینجا حافظ و سعدی را نمیخواند، شعری نو از فریدون مشیری است با سازبندی و آهنگسازی فریدون شهبازیان. شعر فریدون مشیری، آواز شجریان و صدای آذر پژوهش، همه از همیشه برایم غمناکترند. شاید هم همیشه همینطور غمناک بودهاند و من نمیدانستم.
دوباره سازها فریادی میزنند و شجریان ادامه میدهد:
«این جامها كه در پی هم میشود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد»
این چراغ قرمز لعنتی چرا سبز نمیشود؟ سی سال است که این جا همیشه ترافیک است. هیچ فرقی نکرده. همیشه عمرم در این ترافیک تلف شده. خیابان هم فرقی نکرده. فقط درختهایش کمتر شده. گاهی در اتوبوس، گاهی در مینیبوس، گاهی در تاکسی، گاهی هم پشت فرمان همین ماشین پیر، که ده سال است با هم هستیم. رفیق تنهایی همدیگریم. شنونده خوبی است. ترمز دستی را میکشم و پشتی صندلی را کمی میخوابانم و بیآنکه چیزی به زبان بیاورم، با خودم حرف میزنم: «رفتن آنقدرها هم برایم سخت نیست. با رفتن و مرگ، کنار آمدهام. ولی وقتی به بقیه فکر میکنم، به زهرا، به بچهها، به این که دوره مریضی من را باید ببینند، و کمکم ضعیف میشوم، شاید بدون کمک آنها نتوانم راه بروم و غذا بخورم...» بغض میکنم: «همه اذیت میشوند. میدانم که چقدر دوستم دارند. دوست نداشتم از آخرین روزهای من، این ناراحتی به آنها برسد» یک دفعه بغضم میترکد. خودم هم از گریه ناگهانیم غافلگیر میشوم. دستم را روی صورتم میگیرم. هقهق میکنم و میگویم: «باید آخرش این طوری میشد؟!»
سنتور میآید و بقیه سازها هم همراه با هم همنوایی میکنند. یک ساز بادی -که نمیدانم شاید فاگوت باشد- چیزهایی میگوید. در کنارش زهیها هم آرام راه میروند. انگار دارند یک پایشان را میکشند و لنگلنگان به جلو میآیند. ماشین، ریپ میزند و تکانی میخورد و از اگزوز ماشین، چند صدای منقطع میآید. پایم را کمی روی گاز فشار میدهم و آرام میگویم: «اذیت نکن پیرمرد. حوصله ندارم». همان طور که ماشین خلاص است و پارک کرده، غری میزند و آرام میگیرد.
همه ساکت میشوند و آذر پژوهش ادامه میدهد:
«من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفتهام»
یک ویولن انگار که احساس میکند که خانم گوینده خیلی تنهاست، خودش را میرساند و همراهی میکند. گوینده ادامه میدهد:
«تا دشت پرستارهی اندیشههای گرم
تا مرز ناشناختهی مرگ و زندگی
تا كوچهباغ خاطرههای گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمیبرد»
گوینده، آذر پژوهش، ساکت میشود و ویولن ادامه میدهد. خیال میکنم که ویولن آمده تا گوینده را دلداری بدهد، ولی در خیال من، گوینده حالا نشسته و گریه میکند.
حالا دیگر نزدیک غروب است. هوا گرفته. نمیفهمم این تیرگی ابر است یا غبارِ آلودگی هوا که بیشتر شده. پشتی صندلی را صاف میکنم. دلم کمی تیر میکشد. از پنجره نگاهم به ماشینی میافتد که در کنارم در ترافیک ایستاده. دختر بچه 3 یا 4 ساله به من خیره شده و همان طور که شکلات میخورد، نگاهم میکند. با دست روی دو گونه خودش میکشد که یعنی: «اشکهایت را پاک کن». اشکهایم را پاک میکنم. شیشه را پایین میکشم و رویم را به سمت چپ میگردانم. نزدیک من، روی صندلی کودک، در ردیف عقب ماشین نشسته. پدر و مادرش انگار دارند جر و بحث میکنند و حواسشان به پشت سرشان و به دخترشان و به من نیست. شیشههای عقب آن ماشین هم پایین است. میگوید: «عمو کجایت درد میکند که داری گریه میکنی؟» مِنمِن میکنم و میگویم: «دلم. دلم درد میکند». میپرسد: «خیلی زیاد؟» میگویم: «آره. خیلی» و بقیه اشکهایم را پاک میکنم. میگوید: «من هر وقت دلم درد میگیرد، میروم توی اتاق و یواشکی گریه میکنم. گریه که میکنم، خودش خوب میشود. عمو تو هم گریه کردی، دلت خوب شد؟» سرم را تکان میدهم که یعنی: بله!. میخواهم بخندم. میخواهم بگویم که چقدر دختر زیبایی هستی. میخواهم بگویم پدر و مادرها هم گاهی مشاجره میکنند و تو نگران نباش. ولی هیچ کدام را نتوانستم. چراغ، سبز میشود. دخترک زیبا با آن چشمان درشت و کنجکاوش میرود. دوست دارم در ترافیک دوباره به کنار دخترک برسم. ولی پدرش با عجله به جلوی ماشین من میپیچد و جلو میرود. مدام به چپ و راست منحرف میشود و چند ماشین دیگر را هم رد میکند. به بوق بقیه در ترافیک اعتنایی ندارد. دوباره چراغ قرمز میشود و میایستم. دیگر دخترک را نمیبینم.
ویولن درددلش را چند بار آرام تکرار میکند. خانم گوینده که انگار گریههایش را کرده، حالا نفسی میگیرد و ادامه میدهد:
«هان ای عقاب عشق
از اوج قلههای مهآلوده دوردست
پرواز كن به دشت غمانگیز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد
آن بیستارهام كه عقابم نمیبرد»
و گوینده انگار دیگر نای گریه کردن هم ندارد. ویولن به دلداری دادن ادامه میدهد.
صدای بوق ماشینهای عقبی را نشنیدم. صدای رعد و برق اما حواسم را جمع میکند. راه میافتم. از چراغ قرمز که حالا سبز شده میگذرم. باران، آرامآرام شروع به باریدن میکند و روی شیشه ماشین خیس میشود. برفپاککن را روشن میکنم ولی برخلاف همیشه، هیچ شعری درباره ابرو بالا انداختن یا کمان ابرو برای ماشینم نمیخوانم. گمانم میفهمد که حالم خوش نیست. از چهارراه ولیعصر میگذریم و نگاهم به تئاتر شهر میافتد. لااقل یک سال است که به هیچ تئاتری نرفتهام. زمانی هر هفته میرفتم. گاهی هر هفته یک تئاتر. بعضی تئاترها که خوب بودند، چند بار در هفته. یک بار با زهرا، یک بار با دانشآموزان مدرسه، یک یا چند بار هم تنها. هفتهای نبود که درباره تئاتر و سینما با دانشآموزان در مدرسه حرف نزنم.
شجریان دوباره وارد میشود و همراه با ویولن تکرار میکند:
«پرکن پیاله را
كاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد»
شجریان ساکت میشود و ویولن همان نوا را تکرار میکند و او هم طلب شراب میکند.
نمیدانم چقدر از عمرم باقی مانده. باید با خودم روراست باشم. برای این خبر ناگهانی، آمادگی نداشتم. میدانم که اینجا آخر دنیا نیست. میدانم که درمان دردناک شروع میشود و شاید چند سالی به عمرم اضافه کند. حالا چه کنم؟ یکی از کتابهایی که میخواستم برای دانشآموزان بنویسم را شروع کنم؟ همراه با شیمیدرمانی، احتمالاً نمیشود کتاب نوشت. برای زهرا و بچهها چه چیزی میگذارم؟ هیچ، جز درد و افسوس. کاش اینقدر دوستم نداشتند. خدایا من چه اشتباهی کردم؟ من که همه سعیم را کردم. چرا آخرش این طور شد؟ چرا عمرم به هیچ رفت؟ بی هیچ ثمری. میخواستم دنیا را تغییر دهم. با هنرم، با نوشتههایم. دنیا را تغییر ندادم. در عوض، موجهای دنیا من را با خودشان بردند.
باران بیشتر میشود. برفپاککن ماشین را روشن میگذارم. عابرین را میبینم که به جنبوجوش افتادهاند و کنار خیابان منتظر هستند. برای چه عجله دارند؟ به کجا میروند؟ آنها به کجا رسیدهاند؟ عمر آنها هم مثل من تلف شده؟ اگر روزهای قبل بود، چند نفر را سوار میکردم و همسفر و همصحبت میشدیم. امروز اما حوصله ندارم. حوصله خودم را هم ندارم. فقط حوصله زهرا را دارم، ولی هنوز جرأتش را ندارم.
تلفنم زنگ میخورد. یک شماره ناشناس. جواب نمیدهم.
دستم ناخودآگاه روی قلبم میرود. درد میکند. درد بالاتر آمده. یک نفس عمیق میکشم. کمی آرام میگیرد.
شجریان کمی بلندتر و بالاتر ادامه میدهد:
«این جامها كه در پی هم میشود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد»
ویولن به آرامی چیزهایی میگوید.
در باران، پیرمردی که کیسه پلاستیکی روی سرش کشیده، با عجله از جلوی ماشین رد میشود. چهرهاش شبیه پدرم است. یاد پدرم بخیر. دوست داشت من دکتر بشوم ولی نشد. نمیدانم نخواستم یا نتوانستم. در عوض برادرم سعید جورم را کشید و پزشک شد. متخصص خوبی هم شد. ولی به نظرم تقصیر خود پدرم بود که من سمت شعر و موسیقی رفتم. استعداد موسیقی را از خودش به ارث بردم. گاهی که دلش میگرفت، یک ملودی یا آواز قدیمی را زمزمه میکرد. قایم میشدم و گوش میکردم. اگر کسی بود، نمیخواند. کم حرف بود. چند ماه آخر، قبل از فوتش، کمحرفتر هم شده بود. با نگاه حرف میزد. چشمهایش همیشه مهربان بود، ماههای آخر، بیشتر. کمکم آب شد و رفت. چند ماه فرصت داشتیم تا رفتنش را خورده خورده ببینیم و برای نبودنش آماده شویم. صدایش را خیلی دوست داشتم. صدایش خش داشت. غم داشت. مثل ماهور، مثل کمانچه، مثل جام تهی. آخ صداها، صداها، صداها... سهم من از این دنیا، صداها بودهاند. صدای موسیقی، صدای مادرم، آواز پدرم، خنده دانشآموزانم، جیغ و بازی بچههایم، و صدای زهرا. زهراجانم. ولی امروز نمیتوانم با زهرا صحبت کنم.
شجریان اوج میگیرد:
«من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفتهام»
ویولن فقط تأیید میکند. شجریان ادامه میدهد:
«تا دشت پرستارهی اندیشههای گرم
تا مرز ناشناختهی مرگ و زندگی
تا كوچهباغ خاطرههای گریزپا
تا شهر یادها»
شجریان یادها را با چهچه تلخی میگوید و میکشد. «یادها». راستی چرا باید یادآوری یادها اینقدر تلخ باشد؟
سپس ادامه میدهد:
«دیگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمیبرد»
تلفنم دوباره زنگ میخورد. باز هم همان شماره ناشناس قبلی است. پخش موسیقی را متوقف میکنم. راهنما میزنم و کنار میایستم و خطاب به ماشین میگویم: «تو استراحت کن» و گوشی را برمیدارم. صدای مردی میگوید: «سلام آقای جاویدی. من کاظمی هستم. من را یادتان هست؟» صدایش چقدر آشناست. ذهنم خسته است ولی ناخودآگاه در فهرست صداهای خاطراتم شروع به جستجو میکند و پیدایش میکند: «کاظمی... حمید کاظمی؟! حالت چطور است آقای دکتر؟!» میگوید: «بین این همه شاگرد و دانشآموز توقع نداشتم من را یادتان باشد. چقدر صدایتان خسته است. بدموقع تماس گرفتم؟». میگویم: «خستهام. ولی بیا کمی صحبت کنیم». ترمز دستی را میکشم و تکیه میدهم. باران روی شیشه ماشین میبارد و هر چند ثانیه یک بار برفپاککن با صدای قیژ و با خستگی و کندی بخشی از باران را از شیشه پاک میکند. خطاب به ماشین، انگشت جلوی بینیام میگیرم که یعنی: «ساکت» و برفپاککن را خاموش میکنم. به صحبت تلفنی ادامه میدهم: «آقای دکتر، بیا حافظه این پیرمرد را چکاپ کن ببین درست میگویم: ورودی دوره دهم یا یازدهم مدرسه بودی. شاگرد اول بودی و درسخوان. کلاسهای هنر و پروروشی را نمیآمدی و میرفتی در کتابخانه مدرسه درس میخواندی. تا این که...» و بقیه ماجرا را او ادامه میدهد: «تا این که به اصرار همکلاسیها، یک روز در کلاس شما حاضر شدم. داشتید داستان رستم و سهراب را میگفتید. نمیدانم چه شد. در همان یک جلسه، عاشق رستم و سهراب و شاهنامه شدم. آن روز دیگر زیستشناسی نخواندم. آن شب رستم و سهراب را حفظ کردم. جلسه بعدی از حفظ در کلاس شما خواندم. وقتی به اواخر شعر رسیدم، داشتم گریه میکردم. شما هم گریه کردید. الان هم بغضم گرفته...» میگویم: «چطور این لحظات ناب را فراموش کنم؟» و آن روز را در ذهنم مرور میکنم. میگویم: «آخرین باری که صحبت کردیم، چند سال پیش زنگ زدی به مدرسه. گفتی هنوز عاشق شعر و ادبیاتی. سال آخر پزشکی بودی و شک داشتی بعدش تخصص قلب بگیری یا مغز. درست گفتم؟» میگوید: «تخصص گرفتم. جراحی قلب. راستی شماره شما را از دکتر سعید جاویدی، برادرتان گرفتم». میگویم: «هنوز برای مریضهایت شعر میخوانی؟» میگوید: «میخوانم. آخرینش امروز بود.» و بعد از چند ثانیه سکوت، ادامه میدهد: «از دستمان رفت. کنارش مینشستم و برایم نظامی میخواند. باورتان میشود؟ نود سالش بود. برایم لیلی و مجنون میخواند. من هم برایش شاهنامه میخواندم. اما نماند... امروز صبح رفت... دلم گرفته بود. یاد شما افتادم و با شما تماس گرفتم. ببخشید، شما را هم ناراحت کردم» میگویم: «چه حیف. تسلیت میگویم. چقدر قشنگ است که طبیب قلب برای بیمارش شعر بخواند. حیف که مشکل من از قلبم نیست.» میگوید: «چیزی شده آقای جاویدی؟ من کمکی میتوانم بکنم؟» میگویم: «باشد برای یک روز دیگر. امروز خستهام. شاید یک روز به طبیب قلب زنگ زدم و من هم درددل کردم». فهمید که حالم سرجایش نیست. خداحافظی کردیم.
به ماشین میگویم: «چقدر قیژقیژ میکردی؟» و برفپاک کن را دوباره روشن میکنم و دوباره با سرو صدا کارش را شروع میکند. راهنما میزنم و راه میافتم. دکمه پخش موسیقی را میزنم. موسیقی جام تهی ادامه میدهد. ویولن چیزهایی میگوید. شجریان ناله بلندی میکند و آوازی سر میدهد و گلایه میکند:
«هان ای عقاب عشق
از اوج قلههای مهآلوده دوردست
پرواز كن، پرواز کن، به دشت غمانگیز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد
آن بیستارهام، آن بیستارهام، كه عقابم نمیبرد»
به میدان فردوسی میرسم. چراغ قرمز قبل از میدان را رد میکنم و به یک چراغ قرمز دیگر کنار میدان میرسم. این میدان، هم قبلش چراغ قرمز دارد و هم وسطش. ولی من گلایهای ندارم. این میدان را دوست دارم. سرم به چپ میچرخد و به مجسمه فردوسی و زال در وسط میدان خیره میشوم. من همیشه عاشق فردوسی بودم. دانشآموزان را هم عاشق فردوسی میکردم. ولی شاهنامه پر از درد و تراژدی است، کارم درست بوده؟ برای دانشآموزانم، نمیدانم. ولی برای من، زیباترین داستانهای دنیا از شاهنامه است. زال و رودابه، رستم و سهراب و البته رستم و اسفندیار. باران روی مجسمه میریزد. به صحبتهای شاگرد قدیمی و طبیب قلب فعلی فکر میکنم. چراغ سبز میشود و از کنار فردوسی و زال میگذرم. نرسیده به خیابان سعدی، دوباره ترافیک سنگین میشود و میمانم.
ویولن شیدا میشود و به خودش میپیچد.
شجریان به تلخی ادامه میدهد:
«در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله میكشم از دل كه: آب!»
و دوباره از اعماق درونش فریاد میزند: «آب!» و ادامه میدهد:
«دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد»
بعد انگار سرش را پایین انداخته باشد، به آرامی و با ناامیدی دوباره میگوید:
«دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد»
ولی باز هم خواهش میکند:
«پر كن پیاله را ! »
ویولن به تنهایی ادامه میدهد. به آرامی چیزهایی میگوید.
به مرگ فکر میکنم. به مرگ خودم. انگار میکنم که موجود مستقلی است و به دیدار من آمده. با مرگ خودم صحبت میکنم:
سلام! خوبی؟ چرا آن جا در سایه و تاریکی ایستادهای؟ به من خیره شدی؟ بیا کمی جلوتر. میخواهم چهرهات را ببینم. نمیدانم از من دوری یا نزدیکی. اعتراف میکنم همیشه از تو میترسیدهام. ولی این بار دلم میخواهد چهرهات را ببینم. شاید ترسم بریزد. شاید تو هم چهره مهربانی داری. شاید داری لبخند میزنی. از تو میترسم. میترسم بیایی و وقتی من را با خودت میبری، بعدش هیچ چیز نباشد. همه چیز تمام شود. فقط عدم و نیستی باشد. هیچ باشد. این طوری خیلی تلخ میشود. ولی اصلاً اگر این طوری هم باشد، من که دیگر نیستم و این تلخی را تجربه نخواهم کرد. بگذریم. شاید هم دلیل اصلی تلخی و ترس از تو، این باشد که وقتی میآیی، همه کسانی که عاشقشان هستم را غمگین میکنی. به خصوص زهرا و امیرعلی و مریم را. برای کدامشان سختتر است؟ امیرعلی و مریم خیلی اذیت میشوند، ولی فکر میکنم در زندگی یک جوان این موضوع هضم میشود و کمکم با آن کنار میآیند. اما زهرا چه؟ زهرای عزیز من. دلم نمیخواهد به غمی که در دل خواهی داشت فکر کنم. دلم میخواهد به حرفهایت فکر کنم. تو همیشه از من باایمانتر بودی. پس برای تو قابل تحمل خواهد بود. یک بار به من گفتی: «مرگ شبیه زندگی است. مرگ هر آدمی، شبیه شیوهای است که زندگی کرده. مرگ هر کسی شبیه چیزهایی است که دوست دارد.» یعنی این واقعیت دارد؟ اگر این طور باشد، مرگم را دوست خواهم داشت. مرگ من شبیه تو خواهد بود!
پس خیال میکنم مرگم، وقتی از سایه بیرون میآید و چهرهاش را میبینم، شبیه زهراست که دارد لبخند میزند. به او میگویم: شوخیات گرفته؟ و میگوید: بله! با من بیا. دستم را میگیرد و به سمت تاریکی و سایه میبرد. تاریکی، کمکم روشن میشود و پدر و مادرم را میبینم که آنها هم ایستاده بودند و منتظرم بودند. لبخند میزنند. از تصور این این تصویر مرگ، خندهام میگیرد. از کنار خیابان سعدی، آرام میگذرم. دستفروشها را میبینم که با گاریهای کوچک ایستادهاند و میوه میفروشند. خیابان خیس است. دستفروشها خیس شدهاند و سردشان شده. میوهها، خیسند و تازه به نظر میرسند.
صدای پخش موسیقی را کمی بلندتر میکنم. آذر پژوهش دوباره میآید و میگوید:
«در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله میكشم از دل كه: آب! آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد
پر كن پیاله را ! »
ارکستر خروشی میکند و شجریان میگوید:
«پرکن پیاله را
كاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد»
ویولنها همراهی میکنند:
«این جامها كه در پی هم میشود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد»
شجریان ساکت میشود. میدانم که تا آخر این قطعه، دیگر چیزی نخواهد گفت. دلم برای شجریان تنگ میشود. صدایش را و نگاهش را. نگاهش مهربان بود. مثل پیرمردهای قدیمی خراسانی. دوباره به یاد حرفهای زهرا میافتم که یک بار میگفت: «مرگ شبیه زندگی است. همان طور که زندگی کردیم. بعد از مرگ هم بهشت شبیه چیزهایی است که دوست داریم». به بعد از مرگ فکر میکنم. خیال میکنم بعد از این که دستم را گرفت و با لبخند کنار پدر و مادرم رفتیم، در کنار آنها به یک باغ پر از درخت میرویم. درختها را دوست دارم. آنجا شجریان هست و دارد میخندد. فردوسی هم هست. سعدی هم هست. مشکاتیان و لطفی هم هستند. بتهوون و موتسارت هم هستند. فردوسی به شجریان میگوید: «یک بار نمیشد یک شعر هم از من میخواندی؟» و شجریان با خنده و با لهجه مشهدی میگوید: «نه یره!». خندهام میگیرد. پایین قلبم دوباره تیر میکشد.
دینگ. صدای گوشی میآید. یک پیغام است. در ترافیک بیحرکت ماندهام. گوشی را برمیدارم و پیغام را باز میکنم. یک پیام صوتی است. از طرف پسرم امیرعلی. صدای موسیقی متوقف میشود و صدای امیرعلی پخش میشود:
سلام بابا! حال شما؟ من و سارا آمدیم خانه شما. دلم میخواست با شما صحبت کنم. ولی مامان گفت بهتر است بگذارم برای یک روز دیگر. یکی جورهایی ما را بیرون کرد! بابا چیزی شده؟ حدس زدم امروز شما و مامان حوصله ندارید، پس زنگ هم نزدم و این پیغام را میفرستم. امروز دلم گرفته بود. آن جفت قناری که به ما هدیه داده بودید، هر دو امروز مُردند. نمیدانیم چرا. حال من و سارا گرفته بود امروز. قناریها را بردیم بهشت زهرا و بالای قبر بابابزرگ، کنار یک درخت، خاکشان کردیم. کنار قبر بابابزرگ و مامانبزرگ نشسته بودیم، دلم گرفته بود. دلم برایشان تنگ شده بود. گریهام گرفت. سرم را که بلند کردم، دیدم سارا هم دارد گریه میکند. حرف نزدیم. احساس کردم نگاههایش، این شکل چشمهایش برایم آشنا است. ما یک سال است که ازدواج کردیم، ولی امروز برای اولین بار از صمیم قلبم احساس کردم عاشق سارا هستم. همیشه دوستش داشتهام، ولی امروز فرق میکرد. شاید عجیب باشد. نگاهش شبیه نگاههای تو بود. وقتهایی که مادر ناراحت بود و نگاهش میکردی و هیچ نمیگفتی. ما میدیدیم. بعد از آن غم و دلتنگی امروز در بهشت زهرا، یک شادی و شوقی در دلم آمد. دلم خواست با شما صحبت کنم. راستش، میدانی، ما با هم زیاد حرف نمیزنیم. بگذریم...
راستی بابا! من کاری را شروع کردهام که حالم را خوب میکند. چهارشنبهها را کلاً از شرکت مرخصی گرفتم! یعنی هفتهای چهار روز کار میکنم. مدیرم قبول کرد و البته کمی حقوقم کمتر شد. ولی برای من و سارا کافی است. چهارشنبهها از صبح تا ظهر در یک مدرسه در پایین شهر ریاضی درس میدهم. از ظهر تا عصر هم به یک استخر در همان حوالی میروم و به بچهها رایگان شنا یاد میدهم. چهارشنبهها حالم خیلی خوب است. من مثل شما معلم نشدم، ولی فکر کنم لذت معلمی را دارم میچشم. اگر کسی شنا یاد بگیرد، جایزهاش این است که میتواند دو تا از دوستانش را مجانی به استخر بیاورد و به آنها هم شنا یاد بدهم! مدیر استخر از من خواست در قبال بلیطهای مجانی باید در سانس عصر، دو ساعت به عنوان نجات غریق بمانم. قبول کردم. راستی یک داستان بامزه! میدانم که داستان دوست داری. هر چهارشنبه، وقتی که ده دقیقه به پایان سانس استخر باقی مانده، سوت بلندی میزنم و با دستانم عدد 10 را نشان میدهم. تا سوت میزنم، همه بچهها از بیرون استخر به درون آب میپرند! میخواهند از آخرین لحظههای زمانشان استفاده کنند. اما بزرگترها با شنیدن سوت، کمکم به سمت خروج از استخر حرکت میکنند. انگار زیرلب میگویند: «خوب بود. دیگر کافیست!» بابا، یاد روزهای بچگی افتادم که من را به کلاس فوتبال میبردی. وقتی زمان فوتبال تمام میشد، ناراحت میشدم و گاهی گریه میکردم. یک بار گفتی: کسانی که خوب بازی نکردند، حسرت میخورند و گریه میکنند و پرسیدی: تو خوب بازی کردی؟ من همان طور که گریه میکردم گفتم: همه سعیم را کردم. لبخندت در آن لحظه را هنوز یادم هست... چقدر حرف زدم. باباجان ببخشید طولانی شد. سارا سلام میرساند. قربانت. خداحافظ.
صدای امیرعلی تمام میشود و دوباره صدای موسیقی پخش میشود. ارکستر چیزهایی میگوید. سنتور هم وارد میشود. سازهای بادی هم میآیند و چیزهایی میگویند. هر چه میگویند، سنتور تأیید میکند. آخرش هم خودش فرود میآید و سپس ناگهان همه ارکستر چیزی میگویند و ساکت میشوند.
صورتم خیس اشک است ولی دارم میخندم. دلم میخواهد امیرعلی را بغل کنم. چقدر بزرگ شده. قدش مدتهاست که از من بلندتر شده. قد افکارش هم از من بلندتر شده. قلبش هم بزرگتر شده. چقدر لذتبخش است که در همه این رقابتها از پسرم شکست خوردهام.
سازها ادامه میدهند. بلافاصله، انگار خبری شنیده باشند ریتم میگیرند. سنتور چیزی میگوید و زهیها تأیید میکنند. تمبک هم همراه سنتور جست و خیز میکند و شیطنت میکند. انگار هر بار سنتور چیزی میپرسد، زهیها پاسخ میدهند: بله! شاید هم میگویند: «حتماً». معلوم است که خوشحالند. این پرسش و پاسخ چند بار تکرار میشود. سنتور جست و خیز نمیکند. پیر است. غم دارد اما خوشحال است. تمبک اما جست و خیز میکند. زهیها هم جوانند و پرانرژی.
تلفنم زنگ میخورد و موسیقی قطع میشود. ترافیک همچنان سنگین است. به گوشی نگاه میکنم. دخترم است. جواب میدهم:
- سلام مریم جان.
- سلام باباجان. خوبی؟
- خوبم دخترم. تو خوبی؟ حال فرهاد خوب است؟
- خوبیم. شما داری رانندگی میکنی؟
- بله. ولی ترافیک است. من و ماشینم ایستادهایم. ماشین هم گوش تیز کرده تا حرفهایت را بشنود.
- (میخندد) پس حرفم را کوتاه کنم. این طوری من هم راحتترم. راستش... باباجان یک موضوعی هست که دلم میخواست قبل از همه به شما بگویم.
از لحن صدای مریم نگران شدم. با خودم گفتم شاید ماجرای بیماری من را شنیده. شاید هم برای خودش یا شوهرش اتفاقی افتاده. دلم شور میزد.
- چیزی شده مریم جان؟
- نه چیزی نیست. راستش... باباجان... ما داریم بچهدار میشویم. یعنی شما دارید پدربزرگ میشوید. همین.
زبانم بند آمد.
- باباجان؟ صدای من را دارید؟
مریم را تصور کردم که یک بچه در آغوش دارد. ذوق کردم. سراپا شوق شدم. دوباره اشکم سرازیر شد.
- باباجان؟
- دارم فکر میکنم دوباره یک بچه معصوم، شبیه مریمِ من، به این دنیا میآید. چقدر دنیا قشنگتر میشود!
- دارید گریه میکنید باباجان؟
- از پشت تلفن معلوم است؟
- قربان اشکهای بابای عزیزم. من هم گریهام گرفت. فرهاد صدایم میکند. ما در آزمایشگاه هستیم. همین چند دقیقه پیش نتیجه آزمایش را دیدیم و فهمیدیم. حس گنگی داشتم. ناخودآگاه اول به شما زنگ زدم. نمیدانم چرا اول به مامان زنگ نزدم. ببخشید من باید بروم باباجان. برایمان دعا کنید. خداحافظ.
تماس قطع میشود و دوباره موسیقی ادامه میدهد. زهیها و همه ارکستر شور میگیرند و به وجد میآیند. تمبک هم آن وسط دارد جست و خیز میکند. بادیها خوش آمد میگویند و زهیها را تشویق میکنند. همان حرفهای زهیها را بادیها تکرار میکنند. زهیها هم دور بادیها چرخ میزنند و میرقصند. باران ملایمتر شده و نمنم میبارد. صورتم خیس اشک است و این بار نمیتوانم خندهام را پنهان کنم. موسیقی را متوقف میکنم و شیشه را پایین میدهم و سرم را کمی بیرون میگیرم. هوا دلپذیر است. هوا دیگر تاریک شده. عصر پاییز زود به شب میرسد. قطرههای باران هم روی صورتم میبارد. با صدای بلند فریاد میزنم: خدا! و از صمیم قلب میخندم. تازه متوجه ماشین کناری میشوم. صدای موسیقیاش خیلی بلند است. شیشهها را پایین میکشند. دو دختر جوان در جلو و یک دختر جوان در عقب ماشین نشسته. دخترهایی که جلو نشستهاند، با صدای موسیقی بالا و پایین میپرند و دختر سوم هم میخندد. دختر جلویی که کنار راننده نشسته رو به من میگوید: «چه کار داری با خدا؟» و هر سه نفر میخندند. من هم میخندم. دختر راننده سرش را به سمت من میکشد و بلندتر میگوید: «خیلی بالایی انگار؟ آن بالابالاها چه خبر است؟ چیزی خوردی؟ به ما هم بده!» و این بار دو نفری که جلو نشستهاند بلندتر میخندند، ولی دختر سوم فقط لبخند میزند. من هم میخندم. دوباره پایین قلبم تیر میکشد و دستم روی قلبم میرود. وضعیت عجیبی است. دارم میخندم و دارم گریه میکنم و دارم درد میکشم و دارم ذوق میکنم که دخترم دارد بچهدار میشود. دو دختر جلوی ماشین کناری، چیزهایی به هم میگویند که من نمیشنوم و میخندند. باز هم با موسیقی تندی که ماشینشان پخش میکند، تکان میخورند و بالا و پایین میروند. دختر سوم، شیشه را پایینتر میکشد و در حالی که انگار همراه دو تای دیگر نیست، سرش را جلوتر میآورد و میگوید: «حالتان خوب است؟ کمک نمیخواهید؟» میگویم: «خوبم دخترم».
ترافیک روان میشود، ماشین دخترها شتاب میگیرد و لاستیکهایش روی آسفالت کشیده میشود. دختر سوم هنوز نگاهم میکند که از کنارم رد میشوند و میروند. شیشه را بالا میکشم. روی فرمان ماشین میزنم و میگویم: میبینی چه هوایی شده؟ ماشین کمی ریپ میزند که منظورش این است: هوا عالی است!
موسیقی را روشن میکنم. دوباره دور دست سنتور میافتد و همان حرفهای قبلیش را میزند ولی این حرفها برای زهیها تکراری نشده و آنها با شوق جواب میدهند. تمبک میچرخد و شیطنت میکند. اعتماد به نفسش بیشتر شده و واضحتر شیطنت میکند. زهیها، با این که جوان و شادابند، در چهره فریادهایشان اشک را میشنوم. در صدایشان اشک شوق را میبینم. ماهور شاد است. ماهور خیلی شاد است. و این «جام تهی» که الان دارم گوش میکنم، شادترین موسیقی جهان است. همه ارکستر با هم اوج میگیرند و ناگهان ساکت میشوند.
اشکهایم را پاک میکنم. دیگر ترافیک نیست و حرکت ماشینها روان شده. راهنما میزنم و در کنار خیابان میایستم. دیگر با خانه فاصله زیادی ندارم. گوشی را برمیدارم. شماره خانه را میگیرم. زهرا گوشی را برمیدارد.
- سلام زهرا جان.
- سلام.
و یک سکوت طولانی. به بلندی یک عمر خاطرات مشترک. به بلندی یک غم در دل. به بلندی همه اشکها و لبخندهایی که در کنار هم تجربه کردهایم.
- داری گریه میکنی زهراجان؟
- بله.
- پس سعید ماجرا را به تو گفته...
- بله گفت.
- خوب کار من راحتتر شد...
- صدایت گرفته.
- داد زدم. گریه کردم.
- ولی انگار حالت خوب است.
- از تو نمیتوانم پنهان کنم. بله حالم خوب است. راستش حالم خوب نبود. تا این که امیرعلی پیام فرستاد. بهتر شدم. بعد هم مریم زنگ زد. راستی میدانی که داری مادربزرگ میشوی؟
- میدانم. تبریک میگویم بابابزرگ!
- ولی مریم که گفت اول به من گفته؟ قبل از تو؟
- به من نگفته هنوز. دیروز اینجا بود. خودم فهمیدم. نیازی به آزمایش و گفتن نبود.
خندیدم.
- من دارم میآیم. چای داریم؟
- بله، چای تازهدم.
زهرا با جملات کوتاه صحبت میکند. میدانم که بغض کرده. میدانم که دارد گریه میکند. میدانم که بیصدا گریه میکند. ماشین را در دنده میگذارم. ماشین تکانهایی میخورد ولی بالاخره راه میافتد. پایین قلبم تیر میکشد. دستم را روی دلم میگذارم و میخندم و خطاب به درد میگویم: «آرام بگیر. شیطنت نکن. داریم میرسیم.»
پایان.
با یاد شجریان، 17 مهرماه 1403