ویرگول
ورودثبت نام
eid@$
eid@$
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

شهرِ ذهنِ من


ضربه ی محکمِ باد پنجره را باز میکند، شیشه ی شیر به زمین می افتد و میشکند. به سفیدیِ شیر بر کف چوبی اتاق خیره میشوم. به سراغش میروم، در اتاقش نیست، صدایش میزنم ولی هیچوقت جواب نمی‌دهد. در گوشه ی حمام ایستاده است، به او میگویم تیغ کجاست؟ به تیغ اشاره میکند.
تیغ را از کنار آینه برمی‌دارم، به تن عریان خود خیره میشوم، آرام نوک سینه ی سمت چپم را میبرم و خون بیرون می‌جهد، سینه ی راستم را با سرعت میبرم تا درد کمتری تحمل کنم. به آلت اخته شده ی دوستم خیره می‌شوم، رد نگاهم را می‌گیرد « دختری که میخواست بکارتش رو بگیری چی شد؟ » « همون وقت هم حسی نداشتم، حالا که چهره‌ش رو هم فراموش کردم.» آدم کاغذی سرش را از پنجره ی نیمه باز حمام به داخل می‌آورد «مگه نگفته بودم همه درز هارو ببند، همشون رو.» «خونه ی خودشه، تا کِی باید جلوشو بگیریم ؟! » و پنجره را محکم میبندم.
توالت را چک میکنم، دوباره آدم کاغذی سرِ بی چهره اش را به داخل می‌آورد، آب را باز میکنم و میزبان ناخوانده مچاله میشود.
« میرم کافه» توجهی نمیکند. تمام درز ها را می‌پوشانم و میروم. هوا گرگ و میش است، بادِ سردِ اسفند به صورتم میزند، پاکت سیگار در جیب زیپ دار سمت چپِ داخل کاپشنم است. فندک را از جیب سمت راستم بیرون میآورم، فیش های بانکی همه میریزند، تک تک همه را جمع میکنم، و به جیبم میگذارم، فندک را هم دوباره در جیبم گذاشتم، دستم را داخل جیب میکنم و جای فندک فلش درمی‌آید، اه ... دوباره فندک را در میاورم و زیپ کاپشن را باز میکنم، پاکت را در میاورم و همراهش پاکت خالی نیز بیرون می آید، یک دستم فندک یک دستم دو پاکت، در این بین سیم هندزفری هم مزاحمت لازم را ایجاد میکند. اگر با دست راستم پاکت پر و فندک را نگه دارم با دست چپ سخت میشود پاکت خالی را به جیبم بگذارم، پس پاکت پر و فندک را در دست چپم میگیرم، این را دوست ندارم، هر سه را میخواهم با یک دست بگیرم و دست چپم در جیبم باشد. تصمیم میگیرم پاکت خالی را پرت کنم روی زمین اما پاکت پر و خالی باهم میفتند و پایم روی پاکت پر میرود، یک نخ خیس و له شده را در میاورم و روشنش میکنم. به کافه رسیدم. داخل کافه انبوهی از دودِ غلیظ سیگار و صدای شاعره ای بدنام فضا را پر کرده است. روی میز چوبی زهوار رفته کنج کافه می‌نشینم و به صدای شاعره گوش می‌دهم.
«در من زنی خیانتکار خفته است
فاحشه ای که مادر بود
صدای پای چکمه ی همسایه جلوی درب
دکمه هایم باز میشوند
دخترک های گل فروش امروز
فاحشه های فردایند
چه سعادتی بود مرگ دخترک کبریت فروش»
مردِ ریش سفیدِ میز کناری به دوستش میگوید اگر هنوز بر مسند قضاوت بودم حکم سنگسار این زن سلیطه را میدادم. به رد طناب دار دور گردنش نگاه میکنم، به داغ حک شده انقلابیون جوان بر پیشانی اش، اگر قضاوت را ول نمی‌کردم من جای او بودم.
من با دو دست باز پذیرای هر بی اخلاقی ای هستم، نه از شعرِ آن شاعره ی سلیطه تیرگی ای بر روحم احساس میکنم نه از قضاوت بی رحمانه قاضی اعدامی. به چشمان سبزِ شاعره خیره میشوم، نه، دلم سیاهی می‌خواهد، نه سبز نه آبی، دو سیاهچاله ی سیاه میخواهم تا در آن ها غرق شوم. دوستم صندلی را به عقب می‌کشد و روبرویم مینشیند. گل را میپیچد و دود میکند، «این از همون باغچست؟» « آره، گفتم که وقتی بچم رو خاک کنم زیر باغچه بهتر میشه» و من به جنین سه ماهه ی خاک شده در زیر باغچه فکر میکنم.
آخرین پست ویرگولی که نوشته را نشانم میدهد، خزعبل تر از خزعبل، «دوست دارم کامنت هارو، کامنت میذارن جواب میدم دوست دارم، خودم براشون کامنت میذارم که جواب بدن» روبرویم چه برونگرای تنهای مفلوکی نشسته است.

در زیر باران بی صدا قدم میزنیم، به نویسندگانی که از تک تک تیر های چراغ برق طناب دار را آویخته اند و در این صبح با تکان های باد بدن بی جسمشان مانند عروسک خیمه شب بازی از چپ به راست حرکت میکند نیم نگاهی میکنم، من ارتفاع بیشتری دوست دارم. به خانه میرسیم. خورشید بالا آمده. آدم کاغذی تا شرمگاهش را از پنجره ی آشپزخانه به داخل آورده، آتشش میزنم. تمام درز هارا من باید ببندم، اینجا خانه من است، من. «مگه نگفتم ببند همه این درز های تخ.می رو؟!» «به من چه!» از یخچال گوشت خام را در می آورد و به کف زمین آشپزخانه میندازد، صدای واق واق هردویمان بلند میشود. به سمت گوشت ها میروم و شروع به خوردن میکنم. «همشو نخوری» همه اش را میخواهم بخورم. تراشه ی درد را از پیشانی اش در میآورد و به سمتم حمله میکند، گلاویز میشویم، همدیگر را گاز میگیریم و پنجه هایمان را در تن هم فرو میکنیم. « چرا تمومش نمیکنی ؟» نه، تازه دارد شروع می‌شود. در هم فرو رفته ایم، رنگین کمان از آشپزخانه ی پنجره به داخل فرود می آید، صدای زنگ موبایلم جنگ را خاتمه میدهد. برادر دوستم مرده است. «چکار کنم الان؟» «باید بری پیشش.» لباس می‌پوشم. آماده رفتن میشوم. سرچ میکنم چگونه باید درباره مرگ کسی دلداری داد. وارد حیاط میشوم، آدمک کاغذی درب را میبندد. به اتاق برمیگردم، روی تخت خیس دراز میکشم. من فاتح زیباترین قله های جهانم، سرم را روی سینه هایت میگذارم، نه، سینت، و آرام میگیرم.

آدم کاغذی از درب نیمه بازِ اتاق وارد میشود.

خیالخوابزندگیروزمرگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید