تازهگیها متوجه یک بیماری خطرناک در خود شدهام که خیلی غر میزنم. این را خودم نمیدانستم و هرکسی هم میگفت: عصبانی شده و له و داغانش میکردم (البته توی ذهنم). اما امروز فهمیدم که تازهگیها واقعا زیاد غر میزنم. از خودم، روزگار، حکومت و فامیل شاکی شدهام و این شکایت را هم همهجا میگویم و اصلا هم ترس به دلم راه نمیدهم!
اما خب مگر میشود، غر نزد؟ وقتی از زمین و زمان میبارد، تنها این غر زدنها نجاتت میدهد. والا سکته کرده و زبانم لال، مستقیم هم که نه، از راههای سخت میروی آن دنیا. حالا من هر چه میکشم، بیشترش از این فامیل است که نمیدانم چگونه از شناسنامه خطشان زده، زندگی کنم؟
داستانهای فوامیل خجسته یکی دوتا نیست و هر روز و هر ساعت تکرار میشود و گاه از دست این دخالتهای بیجا و نابهجا نمیدانی به کجا پناه ببری؟ این قوم که به شدت تمامی نقاط ضعف و قوت زندگی تو را میدانند، سربزنگاه از همان جای ضربه خور، ضربه را میزنند.
مثلا خوب میدانند که چگونه پدر را بر علیه ما و شغلمان بشورانند و یا چگونه با زخم زبان، توی دل مادر ما را خالی کنند و الی آخر...
یکی از این فامیل دوستداشتنی، خان دایی جان ما و نور دیده پدر و مادرمان است و آنچنان گند میزند به اعصاب داشته و نداشته ما که روزی هزار بار در شناسنامه به دنبال اسمش میگردم تا خط بزنم. اما داستان از کجا شروع شد؟ خان دایی از دار دنیا یک پسر دارد که به زور این دانشگاههای دوزاری یک مدرک فوق دیپلم حسابداری گرفته است و منتظر اعزام به خدمت و دفاع از کیان و ناموس و باقی چیزهاست.
چند وقت قبل در شرکت کوچکمان ساکت و مظلوم نشسته بودیم و کارهای کوچک و بزرگمان را سر و سامان میدادیم که زنگ تلفن خان داداش فریاد زد که یالله بیا منو جواب بده!
از آن طرف خط پسردایی جان بعد از سلام و احوالپرسی به خان داداش فرمودند: تو شرکتتون کار ندارین، من بیام با شما کار کنم؟ خان داداش طبق معمول فرمودن: من نمیدونم بیا با آبجی حرف بزن!
گوشی را که گرفتم، بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: جون دل، ما اولا اینجا کاری برای تو نداریم. تو حتی روشن کردن یک کامپیوتر رو بلد نیستی و من چه کاری میتونم به تو بدم؟ دوما که اصلا دوست ندارم با فامیل کار کنم.
خلاصه از پسردایی اصرار و از من امنتاع... تا اینکه باز این دل لامصب سوخت و گفتم: اگه بیای، اول باید icdl رو یاد بگیری. بیا خودم بهت icdl یاد بدم تا بعد ببینیم چی میشه.
در بین تمام صحبتهای بین من و پسردایی جان، صدای عیال محترمه خان دایی را هم میشنیدم که هی از پسرجان شاخ شمشادش میپرسید؛ چقدر قراره حقوق بده؟ خلاصه اینکه ته دلم گفتم: باشه بچه است دیگه، بیاد هم icdl بهش یاد بدم. هم یه پولی ته جیبش میزارم تا کرایه ماشینش بشه. گناه داره و...
اما توی دلم به این فکر میکردم که نباید ضوابط و روابط را قاطی هم کنم. باید مقررات خاصی تعیین کنم و ... حاضر بودم کلی کتاب در مورد مدیریت را یک شبه بخوانم تا بتوانم رفتار درستی داشته باشم.
خلاصه صبح شنبه که نه، ساعت 11 بود که کارمند جدید ما تشریف آوردند؛ البته چون روز اول بود و آدرس را به سختی پیدا کرده بودند، چیزی نگفتم؛ اما از وجناتشان پیدا بود که کلی اهل یادگیری هستند؛ چون وقتی از ورد و اکسل حرف میزدم، خمیازه میکشید و تمام فکرش پیش خرید لپتاپ apple بود و یکسر از دوستانش که چه چیزهایی دارند و چند خریدهاند، صحبت میکرد.
خلاصه از قدم خیر عزیز جان، دو ساعت بعد اینترنت ایرانسل در محدوده شرکت ما قطع شد و مجبور به تعطیلی شرکت شدیم تا به خانه رفته و کار را در خانه ادامه دهیم. از پسردایی جان هم خداحافظی کرده و به خانه آمدیم.
در خانه متوجه شدیم که زن دایی جان طی یک تماس تلفنی به مادرجان فرمودهاند که؛ زیر 3 میلیون تومن دیگه جا نداره و... با این جمله مادرجان دود از سرم بلند شد که ای بابا؛ من با هزار بدبختی دارم کرایه و پول برق و آب و... میدم؛ حالا 3 میلیون رو به این چجوری بدم؟
فردای آن روز تصمیم داشتم که عذر این فرزند دلبند را بخواهم. منتظر بودم که در هنگام آموزش ورد یا اکسل، باز هم مسخره بازی دربیاورد و من هم رک و پوس کنده بگویم: برو یه جای دیگه کار پیدا کن و... که مهمان عزیزی آمد و مشغول مهمانداری شدم و کارمند عزیزجان هم با گوشی ور رفت و بعد یکی دو ساعت، تشریف برد به خانه شان و...
روز سوم؛ آماده بودم که حداقل بخاطر دیر آمدنها و زود رفتنها توبیخش کنم؛ اما تا ساعت 1 بعدازظهر خبری نبود و من هم خوشحال بودم که خودش فهمیده که به درد دفتر ما نمیخورد که یهو پیدایش شد و گفت: ببین من راهم دوره، نمیتونم بیام اینجا...
منم خوشحال که بدون جنگ و خونریزی این قائله تمام شد و من دل کسی را نشکستهام و... خلاصه من با آرزوی موفقیت و شادکامی برای پسردایی جان او را تا جایی همراهی کردم و سوار ماشینش کردم تا به خانه برود. دلم خوش بود که لااقل من عذرش را نخواستهام و در بین فامیل و مادرجان هم شرمنده نیستم که نورچشمی را جواب کردهام؛ اما چیزی که من برای دیگران میخواهم با چیزی که دیگران برای من میخواهند، متفاوت است!
فردای آن روز، وقتی به خانه رسیدم، طبق خبرگزاریهای روزمره فامیل، اطلاع حاصل کردیم که عزیز جان در یک فروشگاه لوازم خانگی یا به قول خودشان لوکس فروشی مشغول به کار شدهاند. اتفاقا با توجه به روحیه و تواناییهایش انتظار این کار را داشتم و خب باز هم آرزوی موفقیت کردم و...
یک ماهی گذشته بود و برحسب اتفاق گوشی مادرجان دست من بود تا مشکلاتش را بررسی کنم که یهو یک پیام از واتساپ برای مادرجان آمد و مادرجان هم زود گفت: ببین کی بهم پیغام داده؟
واتساپ را که باز کردم؛ خان دایی بود که دقیقا بدون هیچ مقدمهای نوشته بودن: امروز قراره پسرم 4 میلیون حقوق بگیره...
شاید این جمله را فقط یک بچه میتوانست بنویسد و واقعا از هرطرف که نگاه میکردم، موضوع حقوق این عزیز جان نه به مادر من مربوط بود و نه لزومی برای این پیغام میدیدم. البته مادرجان هم مثل همیشه در جواب با قربان صدقه به دست و پای بلوری برادرزاده جانش، برای او آرزوی موفقیتهای بیشتر کرد و ...
اما برای من تمام این جمله یک توهین بود و میدانستم خان دایی میخواهد دل مادرم را بسوزاند و به او بگوید که بچههایش بی عرضه هستند و با اینهمه کار، هیچ چیزی ندارند...
البته همان روز خان دایی باز هم بیکار ننشست و در اینستاگرام با گذاشتن پستی از شاهزادهاش، از او بهعنوان یک فرزند صالح، درسخوان، کاری و... نام برد و خدا را شکر کرد که پسرش درآمد دارد و از راه حلال پول درمیآورد.
تمام این حرکات خان دایی را حفظ بودم و میدانستم از نظر روانی روی روان پدر و مادرم کار میکند و ... البته یک هفته تمام سرکوفتهای پدر را نوش جان کردیم و هرچقدر هم که صبوری مادر را میدیدم، باز میدانستم از وضع به وجود آمده راضی نیست و ..
خلاصه باز در آش داغ ما یکی سطل یخ را خالی کرد و حالا بیا و درستش کن.. روز از نو روزی از نو.. باز پدر گیر سه پیچ داده برای کار در فلان کارخانه و فلان شرکت .. و باز دست و دلم سرد است و ...
غر نزنم، چکار کنم؟