saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

داستان یک ساک!

اون شب بارونی و سرد، داخل اون ساک کوچیک هر چی که بود، بعدها خاطره شد. حمید هراسون و غمزده به دنبال جایی می‌گشت تا ساک رو بزاره.

ساک امانت بود، این رو حمید می‌گفت. مادرجان می‌گفت: انباری اون سر حیاط بزار خب. بچه‌ها هم نمیرن سراغش. حمید می‌گفت: نه اونجا سرده، گربه داره ...

مادرجان نگاهی کرد و گفت: گربه مگه میخواد ساک رو بخوره؟ حمید تو ساک مواد نباشه! مرگ مادر راستش رو بگو...


حمید به جان مادرش قسم خورد که، کدوم مواد مادر؟ من و این کارا؟ به جون خودت که برام عزیزی توش مواد نیست. فقط میخوام جای امن بزارمش..

مادرجان گفت: بده بزارمش تو کمد لباسها و قفلش کنم...

حمید درحالیکه نمیخواست ساک رو دست مادرجان بده، از خونه بیرون رفت و دیگه هیچکس اون ساک رو ندید. هیچکس هم نپرسید توی اون ساک چی بود؟. اصلا ساک از یاد همه رفته بود.

اون روزها حمید و شکوفه تازه نامزد کرده بودن. حمید سرباز بود و شکوفه سال اول دبیرستان. بعد کلی جر و بحث، مادرجان و خان بابا به این ازدواج راضی شده بودن.

اون سالها حمیده خواهر بزرگتر حمید هنوز ازدواج نکرده بود. خان بابا و مادرجان با خان دایی و زن دایی قرار گذاشته بودن که حمیده با کریم پسر خان دایی ازدواج کنه و حمید با اکرم دختر خان دایی...

حمیده کلی خوشحال بود که با کریم ازدواج می‌کنه. حالا کریم کوچکتره که باشه.. به هرحال شوهره دیگه...

اما حمید که اکرم رو دوست نداشت. اون فقط شکوفه رو می‌خواست. خان بابا هم حرف زده بود و قول و قرارها رو گذاشته بود. اما پسر شاخ شمشادش تو روش واستاد و گفت: یا شکوفه یا هیچکس...

حرف از خودکشی و فرار از خونه شد و خان بابا دیگه طاقتش طاق شد، یه روزی دست مادرجان و حمید رو گرفت و رفتن خواستگاری شکوفه. پدر شکوفه اولش مخالف این ازدواج بود و می‌گفت: شکوفه هنوز بچه است. از طرفی حمید هم هنوز سربازه.

اما بعد که علاقه‌ی این دو تا رو دید، دلش نرم شد و رضایت به این وصلت داد. یه عقد ساده گرفتن و قرار شد نامزد بمونن. تا سربازی این و درس اون یکی تموم بشه...

هنوز دو ماهی از عقد نگذشته بود که شکوفه و حمید درس و سربازی رو بوسیدن و گذاشتن کنار و رفتن مسافرت. تا اون شب بارونی که حمید با یه ساک اومد خونه ... خانواده شکوفه می‌گفتن: حمید و شکوفه رفتن ایرانگردی...

چه زوج خوبی بودن و چقدر دل اکرم شکسته بود، به کنار. حمیده هم علاوه بر حسادت به عروس، نگران سرنوشت خودش و کریم بود. تا اینکه یه شب حمید برگشت !

اما چرا حمید تنها برگشت با یه ساک؟!

دو سه روزی گذشت و یهویی حمید و شکوفه با هم پیداشون شد با کلی سوغاتی. همه خوشحال... اما شکوفه غمگین بود و ماتم زده با چشمانی که زیرش گود افتاده بود. خستگی سفر طولانی دور ایران بود یا...؟

هیچکس اهمیتی نداد. همه می‌گفتن: آب به آب شدی. استراحت کنی خوب میشی...

چندسالی گذشت و اونا صاحب دو تا بچه شدن. ظاهر زندگیشون هم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتن. اما روزهای جمعه تو پرورشگاه‌ها دنبال یه ساک می‌گشتن که تو یه شب بارونی و سرد، توش یه دختر بچه بود و جلو نگهبانی رها شده بود.

مسول پرورشگاه پرسید: شما دو تا که عقد کرده بودین، چرا باید بچه رو ول میکردین و میرفتین؟

حمید گفت: دو ماه بیشتر نبود که عقد کرده بودیم. بچه که دو ماهه به دنیا نمیاد. به مردم چی می‌گفتیم؟ آبرو خانوادگی چی میشد؟

تازه قرار بود ما 4 سال دیگه هم نامزد بمونیم...

نگهبان با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: حالا مثلا 4 سال نامزد موندین؟

شکوفه گفت: نه دیگه، من نرفتم مدرسه و ترک تحصیل کردم . پدرم که دید درس نمی خونم گفت؛ نمیخواد نامزد بمونین، برین سر زندگیتون.

رییس پرورشگاه سری تکون داد و گفت: خیلی بچگی کردین. خیلی... الان دیگه کاری نمیتونم براتون بکنم. بعد اینهمه سال، اون بچه رو از اینجا بردن........

و هنوز هم خان بابا و مادرجان اعتقاد دارن، بچه تا چشم و گوشش باز نشده باید بره سر خونه و زندگیش تا بی‌آبرویی درست نکنه!

و هنوز هم تابویی به نام آبرو و چیزی به نام کودک همسری، می‌تونن بچه‌های زیادی رو بی‌سرپرست یا بدسرپرست کنن.....

ساکپرورشگاهازدواجعشقنامزد
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید