saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

رابطه یا ضابطه؟ اونجا همه چی درهمه!


قرار نبود دیگه حرف و سخنی از شرکت قبلی باشه.. به نظرم می‌ومد زیادی غیبت کردم و خدا از سر تقصیراتم نمی‌‌گذره! اما چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم دوباره به تجربیات سالیان نه چندان دور مراجعه کنم! بعدش دیدم بد نیست که‌این گنجینه پر از تجربه رو گاهی باز کنم بقیه هم ببینن توش چی بوده? والله به خدا... ما که از 7-8 سال کارسخت، پولی گیرمون نیومد؛ لااقل تجربیاتمون رو خرج کنیم تا یه دنیا حواسشون به کارشون باشه?

بیشترین تجربیاتم رو مدیون یه مرد لوس اعصاب خردکن هستم به اسم مثلاَ آقا هوشی ? خدایی‌این اسم جذابه.. حیفه بهش.. ولی خب آدم که بی اسم نمی‌شه.. شما فکر کنین اسمش آقا هوشی بود. ما هم همی‌ن فکر رو می‌‌کنیم?

آقا هوشی داماد خواهر رئیس بود. یه مرد می‌ان سال با قدی کوتاه، شکم دار و سری که کلا خلوت بود!‌این همکار عزیز از کار قبلی بنا به دلایلی که من سر در نیاوردم، استعفا داد و اومد که به عنوان تحصیلدار همکار من بدبخت بشه...

تحصیلادار جان عزیزی که ساعات کاریش از 12 تا 2 بود. بانک، اداره و کارخونه‌های بزرگ نمی‌‌رفت. چون وقتش گرفته می‌‌شد. البته‌اینو خودش می‌‌گفت. اما من می‌‌دونستم که کلا‌اینجور جاها بلد نیست حرف بزنه و نمی‌ خواد یاد بگیره.. برا همی‌نم نمی‌ره...

کل کاری که انجام می‌‌داد، سر زدن به کارگاه‌های کوچیک در حاشیه شهر بود.. اون آدمها بهش می‌‌گفتن مهندس.. بهش کلی از محصولاتشون به عنوان سوغات می‌‌دادن. به چای مهمونش می‌‌کردن و البته با همی‌ن مهمان نوازی‌ها، حساب و کتاب ما رو هم نمی‌دادن و به وقت دیگه‌ای موکول می‌‌شد. آقا هوشی با نفوذی که بر روی رئیس جان داشت برای‌این عزیزان وقت می‌‌گرفت و خلاصه تحصیلدار پاره وقت ما، عملاَ سود آور نبود...

یه روزی از روزها ‌همینجوری تو شرکت نشسته بود و داشت با گوشی بازی می‌‌کرد، یهویی صدای زنگ تلفن بلند شد. اون طرف خط یکی از رفقای جان رئیس بود.‌این اقا یکی از دوستان رئیس بود که البته از کله گنده های شهر محسوب می‌‌شد و با توجه به روابطی که با رئیس داشت با کلی زد و بند، کارهای مهمی‌ برای رئیس انجام داده بود. خلاصه‌اینکه احترامش واجب بود.

رفیق شفیق رییس از پشت تلفن خواهش کردن که یکی از نور دیدگان از پله ها تشریف ببرن پائین و یکسری اسناد رو از‌ایشون بگیرن. چون‌ایشون تو ماشین هستن و جای پارک هم ندارن...

منم که دیدم آقا هوشی همینجوری بیکاره... گفتم: آقا هوشی شرمنده اگه زحمتی نیست می‌شه برین اسناد رو از آقا ... بگیرین؟

آقا هوشی یه نگاهی به دور و بر کرد و البته بخاطر یه نیم رگ غیرت که دختر نره پائین، گفت: باشه الان می‌رم می‌‌گیرم.. یک دقیقه گذشت، خبری نشد.. دو دقیقه گذشت خبری نشد... از ترس حرف هم نمی‌شد زد. آخرش بعد کلی دق دادن من... بلند شدن و رفتن پائین..

2 دقیقه نگذشته بود و سرم به نوشتن گرم بود. یهو دیدم یکی چند تا پاکت رو کوبید رو میز‌ من.. سرم رو بالا آوردم دیدم هوشی بالا سرم واستاده عینهو لبو سرخ سرخ...

با عصبانیت گفت: دیگه منو نمی‌ فرستی پائین .. فهمی‌دی.. جای پارک بود که... چرا به من گفتی جای پارک نیست... مردک پارک نمی‌ کنه که من برم به پاش... تو به چه اجازه‌ای منو کوچیک می‌ کنی؟

حالا هی بگو؛ من از کجا بدونم که جای پارک بود.. اصلا گیرم که جای پارک هم بود. وقتی یه آدم که کارمون پیشش گیره. خواهش کرده بریم پائین، چی بهش بگیم؟!

حرف‌ها و غر زدن‌های آقا هوشی تمومی‌ نداشت تا‌اینکه رئیس آمد و البته هوشی پشت درهای بسته رفت تا از من و کارم شکایت کنه.. منم تو اتاق خودم تنها موندم تا به کار زشتم فکر کنم!!

حالا فکر کن نتیجه چی می‌‌خواست بشه؟! رئیس جان با لبخندی از اتاق اومدن بیرون و فرمودن:

خانم احمدزاده از‌این به بعد برای کارهای کوچیک، آقا هوشی رو خسته نکن. خودت برو پائین کارت رو انجام بده بیا... آقا هوشی که لبخند پیروزمندانه‌ای رو لب داشت، گفتن: متوجه شدی خانم احمدزاده؟!


نه دلم می‌ خواست گریه کنم نه می‌ تونستم بخندم.. فقط سکوت کردم و سرم رو روی اسناد خم کردم و به تمام فامیلی که هوای منو هیچ‌وقت و هیچ‌جا ندارن، کلی فحش بدم... یعنی کار دیگه‌ای از دستم نیومد تو اون لحظه...

رابطهجای پارکفامیلتجربه
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید