این داستان یک داستان واقعی است با اسامی مستعار !
شاید برای هر قتلی ، قاتلی باشد ، مقتولی و آلت قتلی . اما بعضی قتلها آنقدر مرموزند که هیچکس به دنبال قاتلش نمی رود !
سالها پیش ما همه دخترهای همسن و سال یک طایفه بودیم من پابدانا ، دخترخاله ها تبریز و تهران ، هر کدام بنا به شرایط جوری دیگر از آن یکی تربیت شده بودیم و رفتارهایمان هم یک جور دیگر بود !
من باید فقط درس می خواندم ، دختر خاله ای اهل هنر ، دختر عمویی کدبانو ، هر کدام منحصر بفرد خودمان بودیم و صمیمیتی در میان نبود .مخصوصا من که اجازه هم نداشتم با بقیه دختران فامیل زیاد گرم بگیرم !
یکی از این دختران زهرا دختر یکی از اقوام بود که از زیبایی هیچ کم نداشت اما رفتارش مورد تایید مادر نبود !
زهرا که زیبایی اش زبانزد فامیل بود به درس و مشق علاقه ای نداشت و از پانزده سالگی شاید هم کمتر ، با پسرهای محل دوست بود ! با وجود اینکه خانواده بسیار مذهبی داشت و پدر و مادرش دم به ساعت از پاکی و نجابت همه ایراد می گرفتند ، زهرا به جای مدرسه با دوست پسرش می گشت و این را همه می دانستند جز خانواده اش !
در این میان امیر حسین پسر یکی از اقوام که خدمت سربازی اش را در شهر تبریز می گذراند یک دل نه صد دل عاشق زهرا شد !
امیر حسین خواهر زاده مادر بزرگ بود ، یعنی پسرخاله مادرجان ! پسری بامرام ، خوش تیپ و ولخرج . از آنها که سرشان برود قولشان نمیرود ..
هر روز تعطیل را در خانه خواهرش مینا می گذراند و زهرا هم به خانه مینا دعوت میشد .. بهترین لباس ها و گردنبند طلا ، بهترین عکسها و یادگاریها ... و این عشق را حد و حسابی نبود .
تا اینکه خدمت سربازی امیرحسین تمام شد و به تهران بازگشت ، دو ماهی نگذشته بود که خبری مثل بمب فامیل را منفجر کرد . خواستگار مذهبی و مومنی برای زهرا پیدا شده و پدر زهرا هم با این وصلت موافق است .
همه منتظر مخالفت زهرا بودیم و اینکه کار شدنی نیست . مینا خواهر امیرحسین زود دست به کار شد و از خانواده زهرا وقتی برای خواستگاری خواست . اما همان اول کار دست رد به سیته اش زدند و گفتند که "به پسر یه لاقبا اونم توی شهر غریب دختر نمیدن"
زهرا هم که دو روز اول به مادربزرگ پناه آورده بود و می خواست مادربزرگ مانع این ازدواج زورکی شود ، بعد از دیدن خواستگار پولدار- خوش تیپ و باکلاسش یک دل نه صد دل عاشق این مذهبی دوآتیشه شد ..
امیر حسین که موافقت زهرا را دید ، چاره ای نداشت جز تسلیم ! گفت :"زوری که نمیشه ، خودش میخواد!"
امیرحسین بود و یک قلب شکسته ، تمام عکسها و نامه های زهرا را به مادربزرگ داد و گفت :"نمی تونم خودم نابودشون کنم ! " گریه کرد و به مادربزرگ قول داد که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند ..
آن شب مادربزرگ با قلب بیمارش به پشت بام رفت و تمام عکسها و نامه ها را سوزاند ..وقتی از پله ها پایین میآمد مرده متحرکی بود که انگار زندگی را به آتش کشیده ..
زهرا با خواستگارش ازدواج کرد و رفت سراغ زندگی اش .. دختر پر شر و شور فامیل محجبه ای شد که هر روز مکه و کربلا میرود و محدود شده به خانواده شوهرش ..
صاحب فرزند شده و زندگی میکند ، اما امیرحسین تن به ازدواج نمیداد و تنها و افسرده زندگی را ادامه میداد.. بی هیچ دلخوشی و تنوعی ، خاله نگران بود به هر دری میزد تا حال پسرش خوب شود از روانشناس تا دعانویس!
امیرحسین کار میکرد و تمام پولهایش را خرج میکرد بدون دلیل ! نه زندگی داشت و نه تفریحی .. شده بود نردبان دیگران ..به همه کمک میکرد الا خودش !
چند سال بعد امیرحسین به دعوت خواهرش مینا به تبریز آمد ؛ مینا فکر میکرد اگر امیرحسین یکبار برای همیشه با خاطراتش خداحافظی کند ، حال دلش خوب میشود . امیر حسین آمد اما دو سه روزی نگذشته بود که با تکرار خاطرات آن کوچه ها و کافه ها دچار ایست قلبی شد و رفت ! برای همیشه ...
انگار تبریز شهری بود که هوایش بر روی قلب شکسته امیرحسین سنگینی میکرد ..
امیرحسین رفت با قتل یک عشق نافرجام .....