saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

راز یک قتل


این داستان یک داستان واقعی است با اسامی مستعار !

شاید برای هر قتلی ، قاتلی باشد ، مقتولی و آلت قتلی . اما بعضی قتلها آنقدر مرموزند که هیچکس به دنبال قاتلش نمی رود !

سالها پیش ما همه دخترهای همسن و سال یک طایفه بودیم من پابدانا ، دخترخاله ها تبریز و تهران ، هر کدام بنا به شرایط جوری دیگر از آن یکی تربیت شده بودیم و رفتارهایمان هم یک جور دیگر بود !

من باید فقط درس می خواندم ، دختر خاله ای اهل هنر ، دختر عمویی کدبانو ، هر کدام منحصر بفرد خودمان بودیم و صمیمیتی در میان نبود .مخصوصا من که اجازه هم نداشتم با بقیه دختران فامیل زیاد گرم بگیرم !

یکی از این دختران زهرا دختر یکی از اقوام بود که از زیبایی هیچ کم نداشت اما رفتارش مورد تایید مادر نبود !

زهرا که زیبایی اش زبانزد فامیل بود به درس و مشق علاقه ای نداشت و از پانزده سالگی شاید هم کمتر ، با پسرهای محل دوست بود ! با وجود اینکه خانواده بسیار مذهبی داشت و پدر و مادرش دم به ساعت از پاکی و نجابت همه ایراد می گرفتند ، زهرا به جای مدرسه با دوست پسرش می گشت و این را همه می دانستند جز خانواده اش !

در این میان امیر حسین پسر یکی از اقوام که خدمت سربازی اش را در شهر تبریز می گذراند یک دل نه صد دل عاشق زهرا شد !

امیر حسین خواهر زاده مادر بزرگ بود ، یعنی پسرخاله مادرجان ! پسری بامرام ، خوش تیپ و ولخرج . از آنها که سرشان برود قولشان نمیرود ..

هر روز تعطیل را در خانه خواهرش مینا می گذراند و زهرا هم به خانه مینا دعوت میشد .. بهترین لباس ها و گردنبند طلا ، بهترین عکسها و یادگاریها ... و این عشق را حد و حسابی نبود .

تا اینکه خدمت سربازی امیرحسین تمام شد و به تهران بازگشت ، دو ماهی نگذشته بود که خبری مثل بمب فامیل را منفجر کرد . خواستگار مذهبی و مومنی برای زهرا پیدا شده و پدر زهرا هم با این وصلت موافق است .

همه منتظر مخالفت زهرا بودیم و اینکه کار شدنی نیست . مینا خواهر امیرحسین زود دست به کار شد و از خانواده زهرا وقتی برای خواستگاری خواست . اما همان اول کار دست رد به سیته اش زدند و گفتند که "به پسر یه لاقبا اونم توی شهر غریب دختر نمیدن"

زهرا هم که دو روز اول به مادربزرگ پناه آورده بود و می خواست مادربزرگ مانع این ازدواج زورکی شود ، بعد از دیدن خواستگار پولدار- خوش تیپ و باکلاسش یک دل نه صد دل عاشق این مذهبی دوآتیشه شد ..

امیر حسین که موافقت زهرا را دید ، چاره ای نداشت جز تسلیم ! گفت :"زوری که نمیشه ، خودش میخواد!"

امیرحسین بود و یک قلب شکسته ، تمام عکسها و نامه های زهرا را به مادربزرگ داد و گفت :"نمی تونم خودم نابودشون کنم ! " گریه کرد و به مادربزرگ قول داد که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند ..

آن شب مادربزرگ با قلب بیمارش به پشت بام رفت و تمام عکسها و نامه ها را سوزاند ..وقتی از پله ها پایین می‌آمد مرده متحرکی بود که انگار زندگی را به آتش کشیده ..

زهرا با خواستگارش ازدواج کرد و رفت سراغ زندگی اش .. دختر پر شر و شور فامیل محجبه ای شد که هر روز مکه و کربلا میرود و محدود شده به خانواده شوهرش ..

صاحب فرزند شده و زندگی میکند ، اما امیرحسین تن به ازدواج نمیداد و تنها و افسرده زندگی را ادامه میداد.. بی هیچ دلخوشی و تنوعی ، خاله نگران بود به هر دری میزد تا حال پسرش خوب شود از روانشناس تا دعانویس!

امیرحسین کار میکرد و تمام پولهایش را خرج میکرد بدون دلیل ! نه زندگی داشت و نه تفریحی .. شده بود نردبان دیگران ..به همه کمک میکرد الا خودش !

چند سال بعد امیرحسین به دعوت خواهرش مینا به تبریز آمد ؛ مینا فکر میکرد اگر امیرحسین یکبار برای همیشه با خاطراتش خداحافظی کند ، حال دلش خوب میشود . امیر حسین آمد اما دو سه روزی نگذشته بود که با تکرار خاطرات آن کوچه ها و کافه ها دچار ایست قلبی شد و رفت ! برای همیشه ...

انگار تبریز شهری بود که هوایش بر روی قلب شکسته امیرحسین سنگینی میکرد ..

امیرحسین رفت با قتل یک عشق نافرجام .....

عشققتلقلب شکسته
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید