خانم خاله خدابیامرز را که می دیدی غیر ممکن بود در میان حرفهایش یک نفرین تند و تیزی به الله وردیخان (شوهر سابقش ) نکند !
انگار هر لحظه و دقیقه به یاد او بود و میان هر حرف و حدیثی نام او را آورده و می گفت :" نمیره ، گم نشه فقط آواره بشه!" اینکه چرا دلش از این مرد پر بود هم حکایتی بود به درازای 60 سال ....
سال 1330 ، خانم خاله بود و مادرش در روستایی دور افتاده . پدرش را به یاد نداشت و با مادرش تنها زندگی میکردند .تا اینکه یکروز زن دایی جان برای خواستگاری خانم خاله به پسر تهران رفته اش پیش قدم شد .
"وای تهران ، شهر آرزوها ، کدام دختری بود که آرزوی همسری شهری و پول دار را نداشته باشد ؟
آنهم پسردایی که از گوشت و پوست خودمان است ! اصلا فامیل اگه گوشت هم رو هم بخوره ، استخوون رو دور نمیندازه !!"
تمام اینها ، حرفهای اطرافیان بود که درگوش یکی یکدانه ننه صغری خوانده می شد .. به هر شکل مادر رضایت داد تا زن الله وردیخان شود . اما ته دلش راضی به این وصلت نبود..
"چرا خودش نمیاد خواستگاری؟" "من یه دونه بچه رو چطوری بفرستم شهر غریب؟" " از کجا معلوم خود الله وردی هم بخواد ؟ و ...." اما به هر تقدیر پول ، نمک سر سفره برادر یا هر چیزدیگری که بود دهانش را بست و راضی شد.
روزها می گذشت و زن دایی جان همه جور تحفه ای به عروسش می آورد الا پسر باکلاسش .. قراربود روز عروسی خودش را برساند .. اما نیامد .مترسکی را به جای داماد پای سفره عقد نشاندن و بله گرفتند به همین راحتی !
خانم خاله که یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون در مقابل دایی و زن دایی جانش که سالها بزرگشان بودند و حرفشان حجت بود ، لال بود و کر...
و این شد که عروس را بدون داماد عقد کردند و مثل کادوبه تهران بردند تا تحویل شوهرش دهند.
الله وردیخان که فعلا بدش نمی آمد با یک دختر آفتاب مهتاب ندیده زیبارو ، خوش بگذراند ، حسابی خوش خوشانش شد و یکسال و نیمی زیر یک سقف زندگی کردند . شاید زندگی!
الله وردی همیچوقت خانه نبود و هر وقت هم می آمد مست و بی رمق می افتاد . خانم خاله که خیلی احساس تنهایی میکرد و از کارهای الله وردی بدش می آمد ، پیشنهاد داد که "چطور است بچه دار شویم؟"
خیال میکرد بچه نه تنها باعث شکستن سکوت خانه شان میشود بلکه شاید عشق به بچه شوهرش را هم به بند بکشد ..شاید او هم پای بند خانه شد ..
اما الله وردی که یا نمی توانست یا نمی خواست ، آب پاکی را روی دست خانم خاله ریخته و گفت : من بچه دار نمیشم ! اگه بچه دلت میخواد می تونم طلاقت بدم بری دنبال سرنوشتت ..
چیزی که نصیب خانم خاله شده بود شکست بود و ناامیدی ........
چند وقت بعد الله وردیخان دست خانم خاله را گرفت و به روستا آورد ، البته به شدت ژان وارژان بازی درآورده و جلو اهل روستا ادعا کرد که با این طلاق فداکاری بزرگی در حق خانم خاله می کند ..
هر چه زمین و ملک روستایی داشت به نام خانم خاله کرد و به همین آسانی هم طلاقش داد . خانم خاله ساده و بیسواد هم که واقعا فکر میکرد تنها دلیل طلاق همین بوده کلی خوشحال شد که عمرش بی بچه تمام نخواهد شد و الان که پول هم دارد چه فراوان هستند خواستگاران زن مرده ..
حالا بماند که بخاطر زیبایی و پولش زن پسری جوانتر از خودش شد و سالها بعد به احتساب فرزندان زنده ، 7 تا بچه داشت .......
اما الله وردیخان به محض طلاق خانم خاله با یک خانم مینی ژوپ پوش شهری که کارمند یک شرکت هم بود ، ازدواج کرد و هیچگاه از خانم باکلاسش هم بچه ای نداشت .. یا نمی خواست و یا نمی توانست بچه ای داشته باشد .. به او هم گفته بود بچه دار نمی شود .....
اما دختری را به فرزندخواندگی قبول کرد که بعد از مرگش معلوم شد دختر واقعی خودش بوده و دلیل طلاق خانم خاله ، روابط پنهانی او با زنی بوده که دیگر هیچ نشانی از آن زن پیدا نشد جز دختر بچه ای که به یک پرورشگاه سپرده شده بود ..
الله وردیخان بعد از ازدواجش با خانم جدید ، شهر را زیرو رو کرد تا از یک پرورشگاه این دختر را پیدا کرد .. زن الله وردیخان با همه وجود به این دختر عشق میورزید و تمام زندگی اش را پای این دختر گذاشت حتی بعدها برای نوه هایش هم مادربزرگی نمونه بود.
الله وردیخان چند سالی زودتر از خانم خاله از دنیا رفت و نفرین خانم خاله گریبانش را نگرفت! شاید حتی آن نفرین هم از ته دل نبود ....
خب عشقی نبود که نفرتی باشد و نفرتی نبود که نفرینی شکل بگیرد . تنها چیزی که بود دروغی بود به قیمت گره های زندگی 4 زن .. خانم خاله – زن دوم الله وردی-دختری که از پرورشگاه آمد و مادر واقعی آن دختر که انگار هیچوقت نبود...........