بچه بودیم، همان وقتها که فکر میکردیم لک لکها ما را آوردهاند و پاشکستهها هم خودشان و هم ما را در آسمان ایران به کشتن دادند و در کویر بوهوتی چون پابدانا ساقط شدیم. خلاصه لک لک مرد و ما ماندیم...
همان موقعها که ما را عروسی هم نمیبردند که نکند رویمان باز شود! همان موقعها که فقط میدانستیم، عشق و بوس و بغل بسیار کار زشتی است، یهو علی جان با دختری که دوستش داشت، از دست همه مخالفان ازدواجش فرار کرد و به خانه خانه عمو پناه آورد.
علی وضع مالی خوبی نداشت و از دار دنیا تنها یک مادر داشت و حقوقی که کمیته امداد میداد. آن روزها که هنوز نه کاری داشت و نه باری، دست دخترک را گرفت و آمد خانه خان عمو و خان عمو هم طبق رسوم آبا و اجدادی، عاقدی خبر کرد و کار را یکسره کرد.
اصلا تا بود همین بود. هر دختری که با پسری تا سر کوچه میرفت؛ میگفتند: فرار کرده و زود باید این دو تا را عقد هم کنیم. خلاصه اینکه من هم در عالم کودکی به این فکر میکردم که حتما این مسافت طولانی بین شهرها را فقط دویدهاند تا به خانه خان عمو رسیدهاند. عروسی در میان تمام مخالفان و موافقانش برپا شد و اگر نمیشد که نمیشد و دختر و پسر را راهی کردیم به اتاق اجارهای کوچکی...
سالها گذشته بود و عشق علی به همسرش کم که نمیشد، هیچ. زیاد هم میشد. اصلا همه فامیل اسم این بشر را گذاشته بودند؛ زن ذلیل. مادر علی هم که در فقر و تنهایی خودش مانده بود؛ گاهی با گوشه روسری اشکش را گرفته و عروس بیچاره را غرق در نفرین میکرد که علی را طلسم و جادو کرده است. داستان عروس و مادرشوهری بود و فقری که همه جوره خودنمایی میکرد. ما هم به جادوگر بدجنسی فکر میکردیم که آمده تا پسری را در زندان وحشتناکی اسیر کند؛ اما علی که زندانی نبود. با همسرش شاد و خوشحال زندگی میکرد.
سالها گذشت و علی و همسرش صاحب دختری شدند. بعد خانهای خریدند و ماشینی... زندگی روی خوشش را نشانشان داده بود که برادر خانم علی خودکشی کرد و این اتفاق خواهر بیچاره را تا مرز جنون کشاند. زن بیچاره بیمار در کنج خانه افتاد و دخترک پرستار مادرش شد.
ما مانده بودیم و قضاوت بین قدرت جادوی جادوگر زشت و نفرین مادر علی. البته مادر بود و احساساتی و باز هم به بیماری عروسش گریه میکرد. البته بیشتر دلش برای پسرش میسوخت و به حال پسرش اشک میریخت. علی هم بهظاهر شکسته شده بود ولی همچنان خود را عاشق نشان میداد. عاشق شیدایی که برای همسر بیمارش همه کار میکند.
همه به این همه عشق غبطه میخوردیم تا اینکه روزی روزگاری، فهمیدیم پای زن دیگری سالهای سال است که در زندگی علی پیداست... شوک این خبر برای ما که فامیل درجه چندم بودیم؛ خیلی بیشتر از همسر علی بود.
القصه داستان این دو عاشق به دادگاه و طلاق کشیده بود که علی در مقابل دخترش به همه گفته بود: « من نیاز جنسی دارم، نمیتونم با یه زن مریض زندگی کنم.» بعد از دادگاه دخترک را دیدم. نگاهی به من کرد و گفت: نیاز جنسی چیه؟ بابام گفت: من نیاز جنسی دارم و...
یک لحظه سقوط کردم در خودم. جوابی برای این دختربچه نداشتم. جز اینکه بگویم: بابات دوست داره که مامانت زود خوب شه...
دخترک نگاهی به من کرد و گفت: اما مامانم میگه دیگه دلش نمیخواد خوب شه... ولی من میخوام پیش مامانم بمونم و مواظبش باشم... مواظبش باشم حتما زود خوب میشه بعد بابام میاد خونمون. مگه نه؟
سری تکان دادم و بعد توی دلم به تمام نیازهای جنسی خانه خراب کن، چند تا فحش رکیک دادم. کار دیگه ای که نمیشه کرد.....