saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

چراغ توی چشاش!

شاید که نه، حتما برا تو هم اتفاق افتاده و یادت رفته. شایدم میخوای خودت رو اونجوری که نیستی نشون بدی ولی خوب من که میدونم همیشه سعی کردیم یکی رو دوست داشته باشیم و بعد این دوست داشتن شده عشق و اون عشق شده یه حسرت!

همین خود من، اولین باری که تصمیم گرفتم یکی رو دوست داشته باشم کلاس دوم راهنمایی بودم! مسخره است، نه؟ نخیر، اصلا هم مسخره نیست. یه تلاش بود و تلاش هیچوقت بد نیست اگه بخوای به کسی مهر رو هدیه بدی!

اون سالها تو پابدانا زندگی میکردیم یه خونه‌های عجیب و غریب سازمانی که از رو پله ها که پایین میرفتیم، حیاط خونه‌ی خانم نصرتی کاملا دیده می‌شد. دلم برا خانم نصرتی و دخترش رویا می‌سوخت که همیشه مجبور بودن باحجاب باشن و تو حیاط خونشون، چادر سرشون باشه.

خانم نصرتی غیر از رویا، 3 تا هم پسر داشت. یکیشون شاگرد نمونه بود و رفته بود مدرسه نمونه دولتی توکرمان درس میخوند. یکیشون هم خیلی کوچولو بود. اما اون وسط یه پسری داشت به اسم سینا که نمیدونم چرا مامانش از دستش، همیشه شاکی بود؟!

سینا، خیلی به لباس و مد اهمیت می‌داد و مامانش حرص میخورد. اوایل زیادم ازش خوشم نمیومد. چون مامانش از دستش عصبانی بود. تا اینکه یه روزی وقتی مامانم و خانم نصرتی روی پله‌ها صحبت میکردن، شنیدم که مامانم میگه: خانم نصرتی، خدا بچه‌هاتون رو حفظ کنه. ماشالله یکی از یکی خوشگلتر و مودب‌تر. ولی این سینا یه چیز دیگه است. هم خیلی مهربونه. هم خیلی خوشگل.. چشاش عین چراغ میمونه، انگاری خدا دو تا چراغ تو چشای این بچه روشن کرده...

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم ما درس زیبایی شناسی رو پیش مادرمون پاس کردیم. مامان جان ما عاشق چشمهای رنگی بود و صورتهایی گرد با پوست سفید. همینجوری ما هم فکر میکردیم خوشگلها حتما باید چشم رنگی و صورت گرد و سفید داشته باشند!

وقتی مامانم با خانم نصرتی صحبت میکرد توی دلم گفتم: اینبار تو چشمهای سینا نگاه می‌کنم ببینم که واقعا چشاش مثل چراغ میمونن؟! چرا من هیچوقت به چشای سینا دقت نکردم؟

از فردای اونروز منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و من بتونم با سینا صحبت کنم. و یا لااقل توی چشاش اون چراغی رو که مادر میگه، ببینم. اصلا این یه آرزو شده بود که نمیشد بهش نرسید. اما تو پابدانای شکسته بسته‌ی ما، معمولا دخترها از طرف مدرسه تحت فشار بودن و اونقدر معلم و ناظم دور و بر خونه‌ی ما زندگی می‌کردن که می‌ترسیدیم اونا ما رو ببینن. حکومت کاملا فرهنگی بود! بدون چادرمشکی تو کوچه خیابون نبودیم و ...

تنها جایی که امن بود و من می‌تونستم با سینا صحبت کنم، همون پله‌های خونمون بود. گاهی وقتها همین که میخوای یه کاری رو دزدکی انجام بدی یعنی دیگه مرز رو شکستی پس جلوتر برو!

حالا این نه علاقه بود و نه عشق. فقط یه کنجکاوی بود که ببینم واقعا سینا همون پسریه که مادر میگه؟! یه روزی اتفاقی، خانم نصرتی از تو حیاط خونه مادر رو صدا کرد و مادر هم روی پله‌ها رفت تا جواب خانم نصرتی رو بده.

خانم نصرتی گفته بود که: سینا میخواد برا مدرسه نمونه دولتی امتحان بده، کتابهای سال دوم راهنماییش رو گم کرده، میشه سعیده کتابهاش رو بده تا سینا بخونه؟!

یعنی من داشتم از خوشحالی می‌رفتم فضا!! گفتم: باشه مامان، بزار خودم ببرم بهش بدم. مامانم که اونموقع‌ها بر خلاف محیط، روشنفکر بود و حرف زدن من با سینا براش زیاد خطرناک نبود، گفت: باشه از همین روی پله‌ها صداش کن، کتابها رو بهش بده.

حالا بماند که من بلد نبودم چجوری صداش کنم، مجبور شدم خانم نصرتی رو صدا کنم. خانم نصرتی اومد زیر پله‌ها که نایلون کتابها رو بگیره. توی دلم گفتم: ای بخشکی شانس، پس خود پسره کجاست؟

خواستم بگم: میشه آقا سینا خودشون بیان؟! بعدش پشیمون شدم که آخه بیاد که چی؟ جلو مامانش من تو چشاش زل بزنم .. اصلا چی بهش بگم؟

همه‌ی نقشه‌هام بر باد رفته بود و داشتم فکر میکردم چراغ توی چشای سینا، چجوریاست؟ گاهی وقتها دلم میخواست ساعتها روی پله بشینم تا شاید ببینمش. اما چجوری؟ بهش بگم واستا به چشات نگاه کنم؟

یه شرایطی بود که ما از مدرسه مستقیم میرفتیم خونه و از خونه به مدرسه. تو راه مدرسه هم امکان نداشت همدیگه رو ببینیم . چون مدرسه دخترانه و پسرانه اصلا تو یک مسیر نبود. تازه کافی بود یکی ما رو ببینه. پرونده زیر بغل میدادن و ...

همینجوری گذشت تا اینکه یه روز خانم نصرتی همه‌ی کتابهای منو به مادر داده بود و گفته بود سینا رو بردن کرمان تا بره اونجا دبیرستان رو پیش داداشش تو مدرسه‌ی نمونه دولتی بخونه.

اشک توی چشام جمع شده بود که دیگه شاید هیچوقت سینا رو نبینم! چند وقتی گذشت، یه روزی از روزها که سال سوم راهنمایی بودم، برا مدرسه نمونه دولتی میخواستم کتابهای سال دوم رو مرور کنم و رفتم سراغ همون کتابها.

یکی از کتابها رو برداشتم که الان اصلا یادم نیست که کدوم بود؟! اما یادمه پاورق هر ورق، یه حرف نوشته شده بود. اینجوری د-ل-ب-ه-د-ل-ر-ا-ه-د-ا-ر-ه- ب-ه-ا-م-ی-د-د-ی-د-ا-ر

با دیدن این حروف توی دلم گفتم: هی وای من یعنی ما عاشق هم شدیم؟ یعنی عشق اینجوریه؟

مدتی با این افکار زندگی میکردم که اون از کجا ذهن من رو خونده بودو یا آیا این رو اون نوشته؟ برای من نوشته؟ او ن منو دوست داره؟ تابستون اون سال، پدر بخاطر ضریب سختی کار معدن و مشکلاتی که براش پیش اومده بود خودش رو بازنشسته کرد و ما اومدیم تهران.

روز آخر سینا رو دیدم. اومده بود پابدانا و موقع اسباب کشی اومد تا به ما کمک کنه. میخواستم یه بار، فقط یه بار چشاش رو ببینم. اما وقتی سرش رو بالا آورد تا خداحافظی کنه، تنها چیزی که دیدم دو تا چشم دریایی بود پر از اشک. انگاری اشکها، چراغها رو خاموش کرده بودن...

خداحافظی دردناکی بود. مامان و خانم نصرتی گریه میکردن، من مات و مبهوت داشتم از دوستام خداحافظی میکردم و توی ذهنم دو تا چشم ثبت کردم به رنگ دریا..

24 سال گذشته و هنوزم جلو چشامه...

چراغدریاپابداناعشقدوست داشتن
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید