هر شب که چراغ اتاقم خاموش میشد و ستارهها به من لبخند میزدند، واژههایی در دل من بیدار میشدند. این واژهها هرگز جرات نکردند زبان باز کنند. دلم برای آغوش گرم و بیدریغ تو تنگ شده است؛ آن حس دلتنگی تهی از هر خشم و هر سرزنش است. سالهاست با لبخند زندگیام را ادامه دادهام. اما هنوز در عمق وجودم یک آرزو زنده است: کاش یکبار صدای پنهانم را میشنیدی و با نوازشت آرام میشدم.
خاطرات کودکی
وقتی کودک بودم، هزاران بار آرزو کردم یک بار محکم تو را بغل کنم. گاهی سعی میکردم خودم را بازیچهای خوشحال نشان دهم تا شاید نگاهت از من دریغ نشود. به جمع دوستان میپیوستم و فکر میکردم شاید در میان خندههایم ذرهای از حضور تو نهفته باشد. شبها وقتی ماه مهربان پشت پنجره ظاهر میشد، من در بستر نرمم میدویدم تا شاید در رویاهای کودکانهام آن نوازش گمشده را حس کنم. هنوز طنین لالایی نخواندهی تو در گوشم هست؛ لالاییای که قرار بود آرامشبخش شبهایم شود.
سالهای نوجوانی
نوجوان که شدم، دنیای من پر از هیاهو و سکوتهای متناقص شد. وقتی دوستانم با شور و شوق عکسهایشان را با مادرانشان به اشتراک میگذاشتند، من لبخندی تلخ بر لب داشتم و به خودم میگفتم که این درد من را قویتر میکند. روزهای نوجوانیام میان سرگشتگی و امید گذشت؛ هر گوشهاش پر بود از تنهایی و شوق نوازشی که هیچگاه به سرانجام نرسید. در راه مدرسه به تنهی درختان همسایه حرف میزدم، گویی منتظر بودم از آنجا رد شوی و در کنج تنهاییام مرا در آغوش بگیری. گاهی تلنگری از مهربانی به من میرسید، ولی این تلنگر هرگز آن دردی را که در وجودم بود، تسکین نداد.
رهایی و امید
حالا دیگر بزرگ شدهام. در آینه به دختری نگاه میکنم که زخمهایش را با لبخندی مهربان پوشانده است. یاد گرفتهام که نوازش واقعی تنها در آغوش کسی نیست؛ میتوانم با عشق و مهربانی به خودم، قلب بیتابم را آرام کنم. هر روز نوری در دلم روشنتر میشود و با خودم تکرار میکنم که امروز و فردایم در اختیار من است. من آرامم؛ چون میدانم میتوانم آغوش گرمی باشم که سالها در جستجویش بودم.