Saeed Golizade
Saeed Golizade
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

سیاست کاری

پسر جوان بعد از اینکه چشمش به مرد سیاهپوش افتاد، با قیافه عبوس ایستاد و برای پاک کردن گرد و خاک لباس هایش شروع به تکاندن ان ها کرد. وقتی پسر سرش رو بلند کرد متوجه شد که مرد سیاهپوش بدون اعتنا بهش در حال رفتن است. صدای زمخت پسرک، او را متوجه خودش کرد.

- آهای کجا؟

- ببخشید با منی؟

- اره با توام، میدونی چند ساعته اینجا منتظرتم. الانم که اومدی سرتو انداختی پایین داری میری.

- جالبه، تابحال هیچ کس منتظر من نبوده.

- حالا که من بودم. چرا اینقدر دیر کردی؟

- من هیچ وقت دیر نمی کنم.

- ببین من خیلی وقته منتظر این لحظه بودم. پس الکی وقت رو تلف نکنیم بگو باید چیکار کنیم؟

- من که میرم به کارم برسم، تو هم هرکاری دوست داری بکن.

- یعنی چی که داری میری به کارت برسی. الان تو باید کار منو راه بندازی.

- ولی طبق این لیست الان نوبت یکی که سه بلوک اون ور تره هستش.

- حتما یه اشتباهی شده، یبار دیگه لیستتو چک کن. الان نوبت منه!

- من هیچ وقت اشتباه نمی کنم.

- ولی الان داری اشتباه می کنی اصلا یه لحظه اون لیست رو بده من.

- نمیشه، فقط من میتونم این لیست رو نگاش کنم.

- دیگه داری منو کفری میکنی، باشه خودت دوباره چکش کن.

مرد سیاهپوش به سرعت و با بی اعتنایی و فقط واسه اینکه پسر جوان رو راضی کند سریع اوراق رو ورق زد و با صدای خشکی گفت:

- دیدی گفتم. اصلا اسم تو، توی لیست امروز نیست.

- چی داری میگی؟ من خودمو از یه ساختمون پونزده طبقه پرت نکردم که بیای اینجا بگی اسمم تو لیست نیست.

- پس خودتو دفعه بعد از یه بلند ترش پرت کن.

- چطوری ؟ یه نگاه به بدن من بنداز، من میدونم اگه زنده بمونم دیگه هیچ وقت نمی تونم راه برم.

- پس راه های دیگه رو امتحان کن.

- باشه اصلا اسم منو بنویس تو لیست.

- ولی سیاست کاری من اینطوری نیست.

- سیاست کاری لعنتی تو به من ربطی نداره، من یبار دیگه پام رو تو اون دنیای مزخرف نمیذارم.

- عصبی شدنت چیزی رو حل نمیکنه، فقط داری باعث میشی من دیر کنم.

در همین موقع صدای آمبولانس از ته خیابان شنیده شد. مرد سیاهپوش لبخند بی روحی زد و گفت:

- من شنیدم آمبولانس حداکثر تا بیست دقیقه میرسه، تو که گفتی چند ساعته اینجا نشستی.

- وقتی منتظر کسی هستی زمان آروم میگذره.

- پس من با اجازت مرخص میشم به امید دیدار.

- ببین هرچی بخوای بهت میدم، فقط منم ببر نذار اینجا بمونم.

- چی داری که بدی؟

- باشه حق با توعه چیزی ندارم.اصلا میدونی چیه؟ اگه منو با خودت نبری بعد اینکه به هوش اومدم همه چیرو راجب تو به همه میگم.

- خیلی ها اینکارو کردن. ولی الکی سعی نکن کسی گوش نمیکنه.

ناگهان صدایی از طرف آمبولانس امد که یکی از دکتر ها فریاد میزد: (( زندست، داره نفس میکشه.)). پسرک با اضطراب نگاهی به تن بی رمقش که در دستان مردم این ور و ان ور می شد انداخت. خواست برگردد و چیزی به مرد سیاهپوش بگوید که دید او رفته است و پسرک را جا گذاشته!

داستانداستان کوتاهطنزمرگکار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید