صفورا حیدری
صفورا حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خاور میانه

...
...

دستم را گرفت. دستش را مامان‌زری گرفته بود. مامان‌زری گوشۀ چادرش را با دندانش گرفته بود‌ ولی موهای مجعد قهوه‌ای‌اش را می‌دیدم و ترس چشم‌هایش را‌. آن یکی دستش دستۀ ساک را گرفته بود. زینب هم پا‌به‌پای مامان‌زری می‌دوید و دستم را می‌کشید. نگران دستم نبودم. نگران دوست‌هایم بودم. همه توی خانه جا مانده بودند. آن صدا که آمد و شیشه‌ها را شکست، مامان‌زری یکهو دست زینب را کشید و زینب هم دست من را؛‌ این‌طوری شد که بقیه جا ماندند. توی کوچه همه مثل مامان‌زری و زینب می‌دویدند. دم‌پایی زینب در آمد ولی مامان زری توجه نکرد. از روی آجرها و شیشه‌ها رد می‌شدیم و مامان زری چنان دست زینب را بالا می‌کشید و ما می‌رفتیم هوا. دیدم آدم‌هایی روی زمین افتاده بودند... با لباس‌های پاره و خونی و خاکی. مامان‌زری هم آن‌ها را می‌دید و تندتر می‌دوید. صداهای درهم و بلند در مقابل صدای گریۀ زینب برایم اهمیت نداشتند؛ دستش از کشیده‌شدن درد می‌کرد یا چیزی توی پایش رفته بود یا ترسیده بود؟ نمی‌دانستم. فقط گریه‌اش را تحمل نداشتم. یکهو همه‌جا سیاه‌ شد. زینب دیگر دستم را نگرفته بود. مدتی جایی میان زمین و آسمان بودم. وقتی رسیدم به زمین هنوز همه‌جا پر از گرد و خاک بود. غبار که خوابید تا جایی که می‌دیدم زینب نبود. تکه‌های دیوار و شیشه و آجرهای شکسته نمی‌گذاشت تا دورتر ها را ببینم. لعنت به این بی‌جانی! یعنی زینب کجا بود؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ مردمی به‌سمت جایی که افتاده بودم آمدند‌. جیغ می‌کشیدند... مردی از بالای سرم رد شد که بچۀ خاک‌آلود و بی‌حالی را بغل کرده بود. تا می‌شد نگاهش کردم. آنی چشمم به دستم افتاد که در دست بچۀ بغلش بود.


داستان کوتاهبمبی که دستم را گرفتنوشتن
زندگی روایتی است بین دو ابد، تولد و مرگ. اینجا از آن روایت‌ها می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید