تحمل.برات آشناس نه؟
تحمل دوری...تحمل ازدست دادن...تحمل درد...تحمل مردم...تحمل دنیا..وبازهم تحمل.
بعضی وقتا به این فکر میکنم که چی باعث شده بتونم تحمل کنم ؟
چی باعث شده که صبر کنم و هعی با خودم بگم درست میشه؟چی باعث شد دووم بیارم؟
چی شد که زندگیم به اینروز افتاد که به فکر تحمل کردن اوضاع بیفتم؟
هر روز روی صندلی کنار دیوار کلاس میشنمو به بقیه نگاه میکنم .یه عده دارن میخندن. یه عده سرشون تو کتاباشونه.بعضیا الکی این ورواونور میچرخنو باهرکس که سر راهشون سبز شد یه مکالمه رو شروع میکنن.با دیدن تک تک اینا یه سوال به ذهنم میرسه..
چیزی که اونا دارن ازخودشون به بقیه نشون میدن خود واقعی شونه؟یعنی همینقدر که نشون میدن خشحالن؟بعد این سوال توی سرم دوباره بهشون نگاه میکنم ولی ایندفعه با دقت بیشتر:
یه عده برای پنهون کردن غم توی چشاشون اونارو با خنده های بلند میپوشونن.یه عده برای فرار کردن از دردا و مشکلاتشون سرشونو کردن توی کتابای درسیشون.بعضیا نه فقط برای اینکه بیکارن بلکه بخاطر اینکه بتونن فرار کنن یه گوشه واسترس تمام روزو با گریه خالی کنن دنبال یه جای امن میگردن ولی دم به دقیقه آدما جلوروشون سبز میشن و نمیزارن که آرومشن.
اره همه دارن تحمل میکنن!شایداین دفعه تونسته باشم خود واقعیشونو درست حدس بزنم .از روی صندلی بلند میشم.ایندفعه به این فکر میکنم که به کدوم یکی از گروها ملحق شم:1-خنده های فیک!2-فرار از واقعیت!3-گشتن دنبال یه جای امن! ودر آخر مثل تمومه روزای دیگه اولین گروه رو برای خودم بهتر میدونم ومنم با یه خنده بزرگ به سمتشون میرم.......