محبوبم
اکنون که زمان جدایی فرا رسیده است، باید اعتراف کنم که چقدر دوستت داشته ام در تمام این سال ها.
هنوز که هنوز است، همچون دختر بچه ای که گویی برای اولین بار عاشق شده، با دیدن لبخند صاف و ساده ات سرخ و سفید می شوم و خیال های بچگانه می بافم.
معشوق مهربانم
اکنون که تو در بستر مرگ آسوده آرمیده ای، می خواهم بلند بگویم که چقدر در تمام این لحظه ها عاشقت بوده ام، که چقدر با رویایت زندگی کرده ام.
محبوب من
دلتنگت هستم. چون ماهی ای که از بستر دریا در تنگ بلورین کوچکی اسیر شده باشد و تنها خاطراتی چند ثانیه ای از معشوق داشته باشد و در حسرت داشتن دوباره اش چون موجی برای صخره بسوزد.
معشوق من
دلتنگ روزهای جوانی ام هستم. وقتی که برف، صورت زشت زمستان را سپید و زیبا می کرد، چون عشق تو که تاریکی درونم را ستاره باران می کرد.
آه! یک آه بلند و عمیق و طولانی!
نمی دانم اما شاید دلت می خواست که در آخرین ثانیه های بودنت در روی زمین، دست های بی رمق و زمخت و خسته ات را در دستان گرم و کوچکم بفشارم. افسوس که همیشه زود دیر می شود و تو اکنون رفته ای.
دلتنگت هستم. آنقدر زیاد، آنقدر عمیق، که در بهت و حیرت خود فرو رفته ام و رفتنت را هر دم انکار می کنم.
معبود جاودان من
من با این حسرت به گور خوام رفت که چرا تو را در آخرین قرارمان نبوسیده ام. و تنها به یک آغوش کوتاه بسنده کردم و یک دست تکان دادن از دور و لبخندی کمرنگ و محو.
محبوبم
امشب عجیب دلم گرفته است. دلم می خواهد همه چیز را بگذارم و بروم. همه ی آدم ها را، همه ی روزهای گذشته را، تمام آن شب های بلند و ناتمام را. و تنها آن قاب عکس کهنه ی چوبی را با خودم ببرم، آن که درونش به پهنای صورتت برایم لبخند می زنی. و آن جفت کفش سپید و زنانه ای که اولین روزی که پنهانی بوسیدمت، برایم خریدی.
یادت می آید؟
اما من، هنوز که هنوز است، عطر آن درخت شکوفه ی گیلاس را حس می کنم. و سردی دستانت در دستان لرزانم آن روز گرم بهاری.
معشوق زیبای من
اکنون که مرا ترک کرده ای، باید که بگویم چقدر آن خال سیاه پایین گونه ات را دوست داشتم. آن نشانه ی تو بود برای من تا یواشکی پیش خودم، دلم برایت ضعف برود.
در خلوتم، هزاران بار تو را بوسیده ام، هزاران بار با تو رقصیده ام و هزاران بار در آغوشت آرمیده ام. نمی دانم چرا تا تو را می دیدم، از خجالت آب می شدم. اما بدان که در قلبم آتشی بر پا بود که نگو و نپرس!
محبوب مهربانم
آه اگر می دانستی که عشق من به تو چقدر عمیق است، شاید به خودت مغرور می شدی و به من دزدکی پوزخند می زدی!
فکر می کنم که خودت هم این را می دانستی که گفتن این کلمه برای من چقدر سخت و طاقت فرسا بود. حتی بیشتر از نوشیدن جام زهرآگین مرگ برای ژولیت بیچاره!
معبود بی همتای من
اکنون دیر است، خیلی دیر. و شاید تو خیلی از من دوری، فرسنگ ها و فرسنگ ها.
عشق ما به هم آنقدر عمیق بود که نیازی به اعتراف کردن نداشت!
ما از نگاه هم می خواندیم که بدون هم می میریم و با هم از عشق می سوزیم!
اکنون که سالیان سال است که از آشنایی مان می گذرد، باید بگویم که من قبل از تو عاشقت شده بودم! آری! قرار بود این راز را با خودم به گور ببرم، اما... هیچکس از فردایش با خبر نیست!
محبوب من
اکنون که در بستر مرگ آرمیده ای، امید و آرزو از من رخت بر بسته است و تنها حسرت و ای کاش ها بر روی قلب زخمی ام بر جای مانده. و من چون زمینی بایر می مانم که تمام 365 روز سال را به انتظار آمدن باران نشسته است!
معشوقم
من و تو، یک روح در دو بدن بودیم. انگار که به دنیا آمده بودیم تا دوست های ابدی هم بمانیم، نه دو عاشق رهگذر!
اکنون ساعت از نیمه شب گذشته است و برف، پهنه ی تاریک و روشن شهرمان را سپیدپوش کرده است. و من، تنها میان این سکوت بی انتهای طولانی قدم می زنم، به آسمان نگاه می کنم و به تو فکر می کنم و همان کفش سپید را به پایم کرده ام. گرچه کمی پایم را می زند، اما تنها یادگار توست! پیش خودمان بماند!
به جز آن تلی از نامه که گوشه ی اتاقم، سالیان سال است خاک می خورد و هرگز به دست تو نرسید!
دیشب که ساعت دیواری اتاقم، 12 بار ضربه زد. فهمیدم که تو برای همیشه از پیش من رفته ای، فهمیدم که آخرین باری که تو را دیدم چقدر رنگ و رویت پریده بود. آه!
به گمان خودت، خوب بلد بودی دردت را از من پنهان کنی. اما... زهی خیال باطل! تو اصلا حس ششم زن ها را خوب نمی شناسی! فکر نکن نفهمیده ام که لحظه ی آخر، وقتی که پشتت را به من کردی و قصد رفتن کردی، یک قدم برنداشته برگشتی و قدم های مرا تا انتهای خیابان شمردی. و صدایش را و شکل سایه ی مرا وقتی که در آخرین لحظه محو می شد، برای خودت مرور کردی.
نمی دانم اما شاید، این آخرین تصویر من در خاطرت بود، قبل ازینکه چشم از این جهان فانی فرو بندی!
باید که گویم کمی به سایه ام حسودی ام شد!
حتما با خودت فکر کرده ای که دوست احمقت، چقدر زیبا بود!
نمی دانم بین من و تو، کداممان احمق تر بود و کدام دیوانه تر، اما می دانم که هر دوی ما می دانستیم که دیوانگی مان با هم کامل می شود!
محبوب مهربان من
مرگ پایان نیست. نه در عشقی که برای ما مقدر شده بود! آنچنان ابدی!
آری اگرچه هرگز به تو نگفته ام که دوستت دارم، اما... تمام آن نامه های کهنه و قدیمی، عطر جوهر دوستت دارم هایی را که یواشکی به تو گفته بودم، به خود گرفته اند! به هرچه می پرستی قسم می خورم که راستش را می گویم! من هنوز هم همانقدر عاشقانه، مثل قرار اول آشنایی مان دوستت دارم. همانقدر ساده و بی آلایش و عمیق!
این نامه، نامه ی اول و آخر من به توست که به صندوق پستی خانه ات، پست می کنم. سرنوشتش دست من و تو نیست. هر چه باداباد!
معبودم
نیمه شب گذشته، برایت این نامه را در کورسوی شمعی بی فروغ، با دستانی لرزان و چشمانی نمناک نوشته ام.
اکنون که در این شهر نامهربان و سرمای سخت، تنهای تنها شده ام. برایت می گویم که ای کاش لحظه ی آخر در آغوش من بودی و مردمک سیاه چشمانت، تصویر من را نشان می داد و عطر تنت را تا انتهای وجودم نیوش می کردم!
دیگر حریص بودن بی فایده است. اما این آرزوها و افکار پوچ، دست از جان روح زخمی من بر نمی دارند!
آه که چقدر احمق بوده ام و هستم!
آرام جانم
اگر هزاران بار دیگر متولد شوم، باز هم می خوام تو را زیر درخت شکوفه ی گیلاس ملاقات کنم! همان درخت همیشگی!
به من قول بده که اینبار، موقعی که می خواهی برایم کفش بخری، بگذاری کمی به پای من لنگ بزند. تا بتوانم با تو تا ته آن کوچه ی بن بست مسابقه دهم!
اینبار هم می گذارم تو برنده شوی، چرا که من می توانم یک دل سیر از پشت نگاهت کنم. و وقتی که بر می گردی و به من لبخند می زنی، برایت تند و تند دست تکان دهم و بلند بلند بخندم!
یار بی وفای من
اکنون که مرا برای همیشه ترک کرده ای و همه ی آن خاطرات مشترکمان از هم را نیز، باید که بگویم من از همان اول، تو را به چشم یک مرد دیده ام!
شاید تو هم مرا نیز زن!
اما...
هنوز هم بر این باورم که ما راه درست را برگزیدیم. چرا که دوستی مان پایانی تلخ نداشت و همیشگی شد!
آه فکر کن که اگر عاشق و معشوق بودیم، جدایی مان چقدر دردناک بود! و شاید زود هنگام تر از امروز!
راستی روزی را که با هم پیمان برادری بستیم، یادت هست؟
تا روزی که مرگ ما را از هم جدا کند!
* دوست و همدم من : J *
نیمه شب همیشه برایم چون صدای توست. مخملی، ابدی و جاودانه؛ چون یک معجزه!
معجزه ی عشقمان!
معجزه ی دوستی مان ابدی و پیوند قلب هایمان جاودانیست!
اکنون می نویسم برای تو،
برای تو که به اندازه ی تمام مردم این شهر، دوستت دارم.
برای تو که به اندازه ی 365 روز سال،
به تو یک دوستت دارم بلند و مهربان بدهکارم.
یک دوستت دارم عاشقانه.
عاشقانه دوستت دارم محبوب ابدی من!
* از طرف دوست همیشگی تو : A *
نیمه شب 19 ژانویه ی 1919