هضممو جمع کردم براتون بنویسم؛ اما شهربازی ذهنم تعطیله! اگه خبری از بازی نباشه کلمات لج میکنن و فقط همون دوروبر میچرخند و خودشونو نشون نمیدن. باور کنید خیلی وحشتناکه؛ شروع میکنند به جرقه زدن؛ بعد که نوبت نوشتن میشه، تازه هوس قایمموشک میکنن. من بدو کلمات بدو؛ اونا یه لشکرن من طفلی یه نفر، چه توقعی دارین آخه! کلمات منم بازیگوش، اگه خبری از سرسره، تاب، ترنهوایی، فانفار و ...نمیدونم کلی بازی هیجانانگیز دیگه نباشه امکان نداره دست دوستی سمتم دراز کنند. خلاصه که شهربازی تعطیل بود و من باز از چشام کمک خواستم، نتیجش شد این عکسای دوستداشتنی.
ایشون یک عدد درخت فضول هستن؛ از اینا که سرشون تو زندگی مردمه و کاری به جز فضولی کردن ندارند. اصلا شبیه ما آدمها نیست؛ اصلا شاید ما آدمها فضولی رو از اینا یاد گرفته باشیم! والا
پیچکه عاشق شده؛ محکم درختو بغل کرده، مثل این دخترپسرایی که تو خیابون محکم دست همو میگیرن، نگرانن طرفشونو لولوبخوره، اصلنم حسود نیستم!
یه درخت مهربون؛ با اینکه قطع شده اما قلبش هنوز میتپه؛ به عشق کدوم رهگذر خدا میدونه!
این آبنبات پستهایها؛ از اون جایی که در دل مبارکشون یه طلای سبز دارند کمی اهل فخرفروشی هستند! برای همین با این سایز کوچیک آرزوی خیلیا شدند؛ شوخی که نیست، پسته خدا تومن قیمتشه. شما یه نگاه به اون آبنبات وسطی بنداز انگار از دماغ فیل افتاده!
پ.ن: از ذهن خلاق من که بگذریم؛ در مورد عکس اول باید بگم که خوشحالم اون درخت قطع نشده و داره به زندگیش ادامه میده. برای باز شدن شهربازی کلماتم شدیدا به انرژیهای مثبتتون نیازمندم.