وقتی برات می نوشتم قابل لمس بودن؛
درد کلمات،
اشکایی که میریختن،
حرفایی که داشتن.
اما حالا که بهشون نگاه می کنم،
نمیتونم هیچ چیز رو حس کنم.
پس می گردم و می گردم، بی خبر از اینکه حس مخفی شده توی اون کلمات مدت زیادیه که فرار کردن.
می گردم و می گردم تا وقتی که تو خاطرات گم می شم؛
تصاویری که دیگه برام معنی ای ندارن جز تجربه هایی که میتونم گاهی برای بعضی ها تعریفشون کنم و بشنوم چقدر شیرین و خوشمزن، درحالی که طعمشون رو از یاد بردم.
یادمه یه بار برات نوشتم:
از اینکه میدونم توام یه آدمی مثل بقیه
که یه روز اومد و یه روز میره ناراحت نیستم؛
از این ناراحتم که بعد تو و بدون تو باز قراره به زندگی عادیم برگردم.
میدونی درست میگفتم چون حالا دقیقا همونجام.
تو زندگی ای که صبحام با تو شروع نمیشه،
بیشتر وقتم صرف تو نمیشه،
و شبایی که بدون تو صبح میشه.
حالا روز های زیادیه که من اینجام؛
تو زندگی ای که به یاد نمیارم با تو چطور خاطره شده.