سید امین حسینی
سید امین حسینی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

روزانه نویسی یکم - خانه بالای شهر




امروز عصر به خانه برخی از اقوام سر زدم. البته تلاش کرده‌ام که هفته‌ای یکبار به خانه‌ شان بروم. همیشه هم بدون اطلاع قبلی می روم. ممکن است فکر کنید که بهتر است قبل از رفتن به خانه شخصی از قبل اطلاع بدهیم ؟ ولی با خودم فکر می‌کنم که این اقوام بسیار مهمان‌نواز و دوست‌داشتنی همیشه هستند و نیاز به تماس قبلی ندارند. البته که شماره تلفنشان را هم بلد نیستم.

خانه‌ شان در بالای شهر است. واقعاً بالای شهر. چون از سمت پل خواجو که به سمت خانه آن‌ها بروید به صورت یک شیب به سمت بالا می رود. چون اکثر اوقات با دوچرخه به آنجا می‌روم می‌دانم که شیب دارد. شاید با اتومبیل، شیبش خیلی محسوس نباشد. ورودی های مختلفی دارد که من اکثر از ورودی سمت پارکینگ می روم.

از بچگی که یادم می‌آید به خانه‌شان می‌رفتیم ، خیلی همه چیز عوض شده. خانه‌شان را چندین بار رنگ کرده‌اند و سرامیک و سنگ‌های نو در کف خانه دارند. اکثر قسمت‌های خانه هم گل‌های مختلف با گلدان های کوچک و بزرگ چشم نوازی می کنند. اما خودشان انگار هنوز همان سن و سال دوران جوانی را دارند. اکثراً مثل ۱۶ تا ۲۰ ساله‌ها به نظر می آیند. به نظرم بر می‌گردد به خوراکشان. گفته‌اند که از بهترین طباخی ها برایشان غذا می‌برند و می‌توان حدس زد آدمی که بهترین غذاها را بخورد حتماً خیلی خوب هم می ماند.

اکثر اعضای این خانواده بزرگ عاشق اند. عاشق واقعی. از آن عاشق هایی که همه چیزشان یا بهتر بگویم با‌ارزش ترین دارایی شان رابرای معشوق می دهند. هنوز هم خیلی‌ها وقتی به مشکل مالی یا گرفتاری دیگری می‌خورند یک راست به منزل آن‌ها می‌روند و طلب کمک می کنند. حتی یکی از آن‌ها هم معروف شده به حلال ازدواج. همیشه که دورش شلوغ است. فکر کنم ثمره کارهایش را دیده اند و شیرینی هایش را خورده اند که دکانش پر رونق شده. شاید برخی از بچه‌های کوچکی که همراه پدر و مادر به خانه‌شان آمده‌اند و بازی می‌کنند ثمره همان کمک باشند.

بگذارید سر بسته بگویم که آن‌قدر این قضیه عشق و عاشقیشان دیوانه کننده شده که یک جزیره هم در جنوب دارند مال خودشون که اکثراً در آن جزیره با هم آشنا شده اند. جزیره مجنون.

در خانه‌شان خیلی نظم حکم فرماست. همه مرتب و یک شکل. با نگاهی عمیق به آدم خیره شده اند. بعضی هاشان هم به اطراف خیره شده اند.از پیرمرد ۹۰ ساله تا دختر ۳ ساله همه به همان نظم و یک دستی در کنار هم حضور دارند.

خانواده خوبی دارند. خدا بهشان برکت بدهد. هر روز هم بر تعدادشان اضافه می شود.انگار گلچین شده آدم‌های اطرافمان هر روز به جمع خانواده آن‌ها اضافه می شود. محیط بزرگ و باصفایی دارند که مثل مرقد امام زاده ها و امامان می ماند.همه چیز سبک‌تر حس می شود. حتی فکر می‌کنم هوا هم وزن کمتری دارد و مقدار بیش تری از هوا در هر بار تنفس وارد ریه های آدم می‌شود و واقعاً هم که چه هوایی دارند. با اینکه خانه شان وسط شهر است ولی پر از درخت و گل است. البته واقعاً فکر نمی‌کنم خوبی آب و هوا فقط به درختان خانه‌شان مربوط باشد.حس می‌کنم مربوط به رفت و آمد و بال زدن مهمان‌های ویژه شان باشد. شنیده‌ام که مهمان‌های خیلی ویژه ای هم دارند که مرتب بهشان سر می زنند.

اگر جای دیگری بود شاید همه می‌گفتند که شب خانه آن‌ها ماندن اصلاً درست نیست و شاید هم کمی ترسناک بشود. ولی به چشم دیده‌ام که خیلی وقت‌ها به‌خصوص ماه رمضان که شب‌های بلند تری برای خوردن نیاز می‌شود خانوادگی به خانه آن‌ها می‌روند و تا صبح می‌مانند و بچه‌ها هم با هم‌بازی می کنند.

این اواخر که زیادتر به خانه‌شان می‌روم مادرم پرسید که چرا هر هفته می روی. من هم واقعیتش را گفتم. به مادر گفتم که اعضای این خانواده به نظرم با‌ارزش ترین فرزندان این خاک هستند و با بقیه فرق دارند. دوست دارم باهاشان وقت بگذارنم.حتی هفته پیش که رفتم برف هم اندکی می بارید.سوز سرما را خیلی حس نمی‌کردم ولی یک سرمای دیگر هست که مدتی است آزارم می دهد. آن هم سرمای خیانت است. اخیراً حس می‌کنم خیلی به افراد این خانواده خیانت می کنند. به‌خصوص برخی از افرادی که مسئولیت دارند. به این خانواده و راهی که رفته‌اند خیانت کردن به نظرم عاقبت خوبی ندارد.

بگذریم. خوش حالم که در کشورم برادران و خواهران زیادی را دارم که این‌قدر مرا دوست دارند که حاضر شده‌اند از عزیزترین دارایی شان بگذرند. امیدوارم هیچ گاه این فداکاری را فراموش نکنم. به‌خصوص عموی عزیزم را که در هفده سالگی تصمیم بزرگش را گرفت.حالا ما جامانده ایم و آن‌ها با لبخند نگاهمان می کنند.

گلزار شهدای اصفهان خانه حدود ۸ هزار نفر از عزیزان کشورم است که به وجودشان افتخار می کنم.



روزانه نویسیداستان کوتاهاصفهانخانهصله رحم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید