پسرم..
باید در ابتدای نامه سلامت بکنم. چه کنم که این درد که مدتها در کمین من بوده، بالاخره توانم را ربوده.
پسرم..
تا قبل از نبودنت فکر میکردم تاب آوردن در فراق تو کار سختی نخواهد بود. به صبر خود ایمان داشتم. حالا فهمیدهام که معنی رفتن را نمیدانستم.
پسرم..
بعد از رفتنت، قفل زنگار گرفتهای که از دلم در برابر مشکلات محافظت میکرد به ناگهان شکست و بند دلم پاره شد. من حتی معنی صبر را هم نمیدانستم.
پسرم..
لحظهای که آن زنگ شوم من را از باقی ماندن جسدی خبر داد که تا ساعتی قبل تو با آن من را در گدازههای سوزان آتشفشان خشمت میانداختی تا ذوب شوم، سوگم را تمام نشدنی یافتم.
پسرم..
بعد از تو، هر ثانیه که نفس میکشیدم تلخی بادام تلخی را در زبانم حس میکردم. کابوسهای شبم از تمام شکلاتهای تلخی که تو میخوردی تلختر بود. شوری اشکهایم در ظلمات روز، رد دریاچهی نمکی بود بر لبانم.
پسرم..
در این اواخر فاصلهها بین ما فاصله انداخته بود. من کجا بودم و تو تا کجا رفته بودی تا از من دور شوی و من را نبینی. تو آتشی بودی که موقع دیدنت پنبههای حلاجی شدهی وجودم را به آتش میکشید. چه آتشها که بعد از هر دیدار پدید میآمد؛ پس دوری بهتر بود تا دوستی حاصل شود. اما فاصله حالا برایم تعبیر شده. من حتی معنی دوری را نمیدانستم.
پسرم..
بعد از رفتنت، غم تکه تکهام کرد. در پی یافتن خودم همه جا را به دنبال تکهها گشتهام. همه را هم پیدا کردهام. اما یکی از تکهها ناپدید شده. بدون آن کامل نیستم. هر چه بیشتر به دنبالش میگردم، بیشتر گم میشوم. محو میشوم.
پسرم..
که گمان میکند که این همه غم بتواند در دل من جا بشود؟ هیچ کس نمیفهمد. کاش خود میدانستم که رفتنت هم مثل بودنت آتشی در خود دارد که وجودم را مثل شمع آب میکند.
پسرم..
اگر به دیدار کسی آمدی، بگو که در پی من نیایند. بگو که من میسوزم و کاری از دستم بر نمیآید. بگو که من به دنبال خویش رفتهام.. اما تو که میدانی. آن تکهی گم شده از وجودم تو بودی.
پسرم..
کجا را بجویم تا بیابمت؟
ارادتمند یک صحرا... 1401/5/20
دو پست قبلی من: