دوران ابتدایی دوستی خیلی صمیمی داشتم. آنقدر با هم وقت گذرانده بودیم که نمیشد روزی را بدون دیدن هم بگذرانیم. همه فلافلیهای محلهمان را از دروازه دولاب تا نزدیک شهدا را گز کرده بودیم و همه بازیهای پلی استیشن ۱ را هم تا مراحل آخرش رفته بودیم. اگرچه که چون من درسم خیلی بهتر از بود و حتی بهتر از کل ابتداییهای آن مدرسه بود، قرارمدارهای ما برای رفتن به خانه یکدیگر با اهداف درسی تنظیم میشد.
با اینکه تلاش میکردم چیزی به او یاد بدهم اما به خاطر شیطنت بچگی در نهایت بیشتر وقت به شوخی و بازی و خوشگذرانی میگذشت. در آن زمان شاید، اما الان میبینم که همه چیز همان بازیها و طنازیها بود و درس و مدرسه و مشق و... فقط بهانهای بود برای اینکه با دوستم وقت بگذارنم. خانهشان در انتهای بنبستی که خیلی هم شبیه بنبستهای مرسوم تهران نبود، قرار داشت و اگر کسی آن محله را خوب بلد نبود، احتمالا نمیتوانست آن جا را پیدا کند. اما خانهشان پاتوق ما بود و مادرش نیز رفتاری کاملا مادرانه با من داشت.
همه این پیوستگیها و دوستیها با رفتن به دوره راهنمایی از هم گسسته شد. اگرچه همچنان خانهها نزدیک هم بود اما جدا شدن مدرسهها باعث شد که دیگر دوستی چندانی با هم نداشته باشیم. ذهن بچه ۱۰ - ۱۱ ساله برای رها کردن آدمها و پذیرفتن آدمهای جدید و آشنا شدن و دوستی با هر چیز تازهای پتانسیل زیادی دارد. اینگونه نیست که من سی و یک ساله امروز وقتی جای موس و کیبوردم روی میز جابجا میشود تا شب ذهنم مختل میشود. من در آن سن سومین مدرسهای بود که میرفتم و تا قبل از آن دو بار از دست دادن همه دوستهایم را تجربه کرده بودم.
اینکه چیزی به اسم اینترنت و گوشی هوشمند و... هم در آن زمان همهگیر نشده بود. اگرچه که به تازگی خیلیها به اساماس بازی گوشیهای دکمهای معتاد شده بودند اما من گوشی نداشتم و نمیتوانستم با دوستم که حالا دوران راهنمایی را در مدرسهای دیگر میگذراند، ارتباطی بگیرم. دوستی ما اگرچه به طور موقت پایان یافت اما ۶ سال بعد، وقتی که ما چند سالی میشد به حومه شرقی تهران اسبابکشی کرده بودیم، در سال سوم دبیرستان دوباره او را دیدم و هممدرسهای شدیم.
اینکه آنها هم به همان شهری بیایند که ما رفتهایم و از قضا در همان مدرسه ثبت نام کند، خودش از اعجاببرانگیزترین اتفاقات بود. این بار گرد بزرگسالی بیشتری روی هیکلمان نشسته بود و خیلی خبری از آن شوق گذشته نبود اما باز هم به خانه او میرفتم. این بار هم برای آموزش! اما ترکهای رنگارنگ ۶-۷ سال قبل کودکی دوباره سر باز میکرد و وقت به شوخی و خوشگذرانی میگذشت. آخرین بار مادرش برایمان ساندویچ کوکوسبزی درست کرد و ما در بالکن خانهشان که در یکی از مرتفعترین نقاط شهر بود، گاز گاز زنان معاشرت کردیم.
البته درسنخوان بودن دوست من در آن زمان و در دوران دبیرستان شدت بیشتری گرفته بود. اگر مشکل در دوران مدرسه ضرب و تقسیم و جمع کسرها بود، حالا جایش را به ابهامات تانژانت و کسینوس و... داده بود. به همین خاطر پدرش قول داده بود که اگر من بتوانم جوری به او یاد دهم که دوستم (پسرش) بتواند در آن درسها نمره قبولی بیاورد، برایم یک گوشی هدیه بگیرد.
اینکه پس از آن چه شد، برایم نامفهوم مانده است. نمیدانم که قبول شد یا نه. حتی دیگر اسمش را هم نشنیدم. اگرچه دست روزگار باعث شد که من پیش دانشگاهی را در مدرسهای بسیار دورتر در وسط تهران بگذارنم. پس از آن هم قبولی در دانشگاهی در غربترین نقطه ایران و مواجهه با بحرانهای هویتی عمیق، دوستم را کامل از ذهنم پاک کرد.
هر آنچه که بعد از این گذشت فقط جستوجوی من برای پیدا کردن او بوده است. در هیچ شبکه اجتماعی او را پیدا نمیکنم. اسم پدرش هم نتیجهای به دنبال ندارد. نمیدانم اسم مادرش چیست یا حداقل یادم نمیآید. همه این سالها از ۶-۷ سالگی تا همین ۳۱ سالگی بخشی از عمیقترین خاطراتم که بینقصترین لحظات زندگیام را شامل میشوند، همراه با دوستم بوده است و من دیگر نتوانستم او را پیدا کنم.
همیشه میترسیدم که آخرین راه را امتحان کنم. راه آخر پیدا کردن دوستم ترسناکترین راه ممکن بود. سامانه جستوجوی متوفی بهشت زهرا. مگر میشود کسی را بیابی در سن و سال من که حداقل یک حساب کاربری ولو بلااستفاده از شبکههای اجتماعی نداشته باشد؟ او را پیدا کردم. همانجا که نباید، پیدایش کردم. هم سنش همانی است که باید باشد، هم زمانی که کم کم مسرانه به گشتن دنبال او افتادم، همخوانی دارد و حالا نام پدرش را هم میدانم.
به بازدید از اهل قبور اعتقادی ندارم. در آنجا به جز استخوانهای یک موجود درمانده چیزی نیست. اما برای این یکی هرگز نمیتوانم پا پیش بگذارم. اینگونه ترجیح میدهم که خودم را قانع کنم که همه اینها یک تقاطع بدموقع است. که کسی هم نام و هم سن دوست من پیدا شده و اینگونه دیگر در دنیا نیست. اگر قرار باشد این زخم بالقوه روزی بالفعل شود، باید در پس غم دیگری بیاید. اما حالا که خاطره، به آن معنای والا و اساطیریاش در جان من نقش بسته، اگر عکس دوستم را روی قبر احتمالیاش ببینم، احتمالا بهمنی دیگر روی همین آلونک نصفه و نیمه ذهن و آگاه من میریزد که اگرچه میدانم ناچارم از این حادثه هم جان سالم به در ببرم اما امروز آن روزی که باید باشد، نیست.
شاید روزی برسد که بتوانم با واقعیت، هر آنطور که هست کنار بیایم. تا آن روز در همان فلافلیهای کوچکی که بوی روغن تا جان روپوش مدرسهام نفوذ میکرد و قطرات سس انبهای که روی لباسم میچکید، زندگی میکنم. می؛ذارم تا کودک جنگزده درونم تا ساندویچ من آماده شود، کمی بازی کند. صدایش نمیکنم. هنوز زود است.
