سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

حاج خانم، جان اسنو و خواجگی (بخش اول)

هوا سرد شده است. هوای گرم لامذهب بی‌مروت شهریور، از ننه سرمایی که دیگر توانی برایش نمانده، تشر کوچکی خورد و انگار فعلا اجازه داده من و ماهای گرمایی برای چند روزی هم که شده از زندگی نابسامانمان حداقل از نظر علاقۀ فصلی لذت ببریم. سرمای هوا را بذاریم که... حاج خانم ما ناجور پنچریم.

حاج خانم، یادت می‌آید مرتضی را؟ پیر پسرِ همسایۀ پایینی که نمی‌توانست با نامزدِ دهن‌دریده‌ش بروند زیر یه سقف؟ بالاخره سر عقل آمد و به سلامتی رفتن سر خانه و زندگی‌شان. بیوۀ کاظم شاشوخی هم ازدواج کرد، بختش باز شد بالاخره و یک حاج آقا دکان‌دار آمد و با او ازدواج کرد. این شوهرت را پیش ما جا گذاشته‌ای و همۀ بخت و اقبال ما را بسته‌ای. قربان دهانِ همیشه بسته و خجالت‌زده‌ات، تو اگر تن به این ازدواج نداده بودی، از اینجای شجره‌نامۀ خانوادۀ ما حداقل تشکیل نمی‌شد و این همه حسرت به دلِ این جهان نمی‌انداخت.

همین چند ماه قبل که شمع فلان فلان‌شدۀ سی سالگی‌ام را فوت کردم، تفی هم به شانسم انداختم حاج خانم. نشد عاشقی کنم، نصفش رفت و من هنوز این همه تعریف از پاییز را نمی‌فهمم. خستم و تمامش تقصیر این شوهرِ نابکارِ توست که با شکمش زندگی کرد و خون انداخت داخل چشم‌های آستیگمات ما. شایدم تقصیر تو بوده حاج خانم، تویی که در 17-18 سالگی گولش را خوردی.

حاج خانم تو می‌دانی که بازی تاج و تخت چیست؟ شاید آن سمت تلویزیون مجانی داشته باشید ولی در عروسی خونین که راب استارک را کشتند، سرنوشت کل استارک‌ها تغییر کرد و حرامزاده‌ای مثل جان اسنو مرد و زنده شد و توانست اژدها سوار شود، خواهرش ملکۀ کل آن ممالک شد، آن یکی خواهرش غول مرحلۀ آخر را کشت و برادر چلاقش هم مشاور دربار وستروس شد. منظورم این است که هر رفتنی سرنوشت بقیۀ فامیل را تغییر نمی‌دهد. تو رفتی و ما در عمیق‌ترین باتلاقی که شوهرت برای ما پهن کرده بود فرو رفتیم، ولی من هنوز منتظرم که شاید تارگرین باشم، شاید یه ملاک خرمایه‌ای از آمریکا پیدا شود و بگوید این همان پسر ماست که در بیمارستان جابجا شده، دستم را بگیرد و ببرید وسط مکزیکوسیتی، همان خانه‌ای که والتر وایت پیتزایش را پرت کرد روی بامش. از این آرزو بهتر و البته نشدنی‌تر هم داریم؟

حاج خانم وقتی می‌روم مرکز اهدای خون، نگاهی به هیکلم می‌اندازند و می‌گویند آخرین بار چه زمانی با پارتنرت آن قضیه را دنبال کردی؟ هر بار که از من «هیچوقت» می‌شنوند، نیششان تا بناگوش باز می‌شود ولی نمی‌دانند این شوهرِ تو بود که مالید و سایید و آنقدر زایید و خورد و ریخت و خوابید و آن شکمِ بی‌انتهایش را از مرغ و گوشت مفتِ پنجاه شصت سال قبل پر کرد و یکبار هم دنبال پس انداز و خریدن یک تکه زمین و یاد دادن یک پند اقتصادی به فرزندانش نرفت که دیگر ما مردانگی نداریم. ما همه خواجه‌ایم. صافِ صاف. عین کلۀ تاسم. چیزی نمانده، چیزی نبوده، چیزی نگذاشته بماند.


زندگیعشقخانوادهغمخنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید