من از دوردستترین جایی که میشناسم به نزدیکی سنگ و شیشهای نگاه میکنم که از ترس ترکیدن بغض من حالت مسالمت آمیزی به خود گرفتهاند. داخل این هرج و مرج خاکستری، از پشت شیشههای رنگی آفتاب خورده دوران افشاریه، انعکاسی نوری نامرئی را دیدم که بر همه قدمهایی که برنداشتم چنبره میزد.
- بیا جلوتر!
شیشه گفت: رنگ من، قد من، بوی من، این ترک نابجای گوشه سمت راست طاق بالای سر من را قشنگتر تماشا کن!
شیشه فریاد میزد، صدا از من بود، من به جزئیات نابجایی که بغض میسازد دقت میکردم.
فکر سنگ بودم طاقت بغضم طاق شده بود.