بعضی وقتا وسط یک کتاب قطوری که میدونی هیچ کسی سمتش نمیاد، یه گل خشک میکنی...
نزدیک ۱ سال بعد بازش میکنی.. میبینی فقط اون گل خشک نشده.. همه خاطره ها هم ته کشیدن لای اون کتابی که هیچ کسی نمی خونَتِش..
دارم فکر میکنم چقدر من و این کتاب وجه اشتراکمون زیاده.. من هم آدم های زیادی رو توی دلم مومیایی کردم.. انگار دلم شده یه قبرستون.. یه جایی که توش زندگی از جریان افتاده.. یه جایی که کارش دفن کردن خاطرات آدماس..
به گل خشک شده نگاه میکنم.. انگار نه انگار یه روز یه گل پر از عشق و طراوت بود..پر از خاطره.. پر از معنا و مفهوم... درست مثل آدم ها..
نگاهشون که میکنم باورم نمیشه که با اینها بخشی از عمرمو گذروندم.. با احساس و اعتماد..
من هم دقیقا مثل همین کتاب قطوری ام که جز ثبت کردن خاطراتی که مفهومش سالهاست گم شده، به درد چیزی که براش ساخته شده نمیخوره..
کتابی که خوندنی نیست و
دختری که دوست داشتنی نیست..
#رج