سامانتا
سامانتا
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

نوروز بی نوروز!

باز نزدیک سال نو شد و وقت نوشتن از غصه‌های غربت و دلتنگی نوروز و وطن و این داستان‌ها. اما راستش داستانی ندارم بنویسم. غصه‌ای هم ندارم از بابت نو شدن سال و دور بودن و غیره. امسال بیشتر و قوی‌تر از همه سال‌های قبل احساس می‌کنم هیچ تعلقی به مراسم جشن سال نو ندارم. چه سال نویی؟ چه تحویلی؟ وقتی هزار ساله که ذره‌ای عوض نشدیم؟ ذره‌ای تحول پیدا نمی‌کنیم. رخت و لباس نو می‌خریم. از بالا تا پایین خونه رو می‌شوریم و می‌سابیم. اما خودمون؟ طرز فکرمون؟ باورهامون؟ خواسته‌هامون؟ هیچ! همش درگیر ظاهریم. درگیر چی بپوشم؟ چی بخرم؟

درگیر اینیم که به بقیه بگیم آی ماهی قرمز نخر حیوون گناه داره ولی روزانه صدتا سگ و گربه بی‌گناه جلوی چشممون توی پارک و خیابون می‌بینیم و بی‌تفاوت رد میشیم. اینا گناه ندارند؟ جواب بعضی‌ها اینه: نه اینا پررو شدن. :|

درگیر اینیم که سبزه نکارید آب حروم میشه اما هر بار حموم میریم، کوچه و ماشین می‌شوریم، خونه تکونی می‌کنیم از بالا تا پایین حیاط رو با شلنگ آب میشوریم هیچ آبی هم حروم نمیشه!

همین رفتارها، همین سطحی بودن‌ها، همین قشنگ نبودن فکر و باور آدم‌ها منو از هر چی مراسم و سفره و برو و بیای الکی به نام سال نوست فراری داده؛ امسال بیشتر از همیشه. هر وقت یاد گرفتیم که بذاریم هر کسی همون طوری که دوست داره سال نوی خودش، زندگی خودش، باورهای خودش رو جشن بگیره اونوقت شاید بتونیم ادعا کنیم که چیزی در حال ما تحول یافته ...

نوروزدلنوشتهروزمرههفت سینتحویل سال
گذر عمر را به نظاره نشسته‌ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید