samin bashshash
samin bashshash
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

او دیوانه بود..!

تـنـم پر از کبودی های بزرگ بود. اونقدر کتک خورده بودم که نمی تونـستم آخ هم بگم. حتـی نمی خواسـتم سرمو بـالا بگـیرم و نگاهش کنم. می دونـستم چشمـاش سرخه الان و فکش منقبض! مـی دونـستم از شدت خجالت گـردنش خـیس عرق شده و نمی تـونه تکون بخوره. می دونسـتم داره از درون خودشو می خوره واسه بـلایی که بخاطر حمـله های عصبیش رو سرم آورده. می دونـستم و نمی تـونستم کاری کنم براش؛ برای مـرد زخم دیدم. مـردی که درد عذاب وجـدانش از درد تن بی جون و کتک خورده من زیـادتره. بـالاخره بعـد از چهل و خـورده ای دقیقه صدای خفش به گوشم رسـید.

- مگـه بهت نگـفتم وقتـی بـه سرم میزنه و دیـوونه میشم، برو...هـان؟!

تن درد دیدمو به دیوار پشـتیم تـکیه دادم و بـا هر جون کنـدنی سعی کردم لبخندی بزنم.

- خـوبم...

چـنان دادی زد کـه حـس کردم آرواره های قـلبم فرو ریخت.

- نـیستی...دِ لـعنتی خـوب نیستی.

پـاهاش تـاب نیاورد و روی دو زانوش فرود اومد اما بـاز هم جرعت نـکردم نگاهمو بـه صورتش بـدوزم.

- داغـونت کردم...

- خو...

طـوری سرش رو بالا آورد و بهم زل زد که نفـسم بند اومد. بهـت زده نـگاهـم رو به صورت سرخش دوختم. از مـیون فک قفل شدش گـفت:

- دارم می بـینمت، بـیشتر از این با تظاهرت دلمو خون نکن!

چـشمام پر شد از غصه، از اشـک. نـگاه گـرفتش به پـرده سـفید پـنجره بود و نگاه من به اون. نـتونستم بهش بگـم خواستم فرار کنم ولـی گیـرم انداختی و گلومو گرفتی. نـتونستم بگم ایـن بار شدت لگد هات بیشتر بود. نـتونستم بگم اونـقدر درد دارم که دردی رو نمی تونم حس کنم! فـقط تـونستم با هرجون کندنی از جام بــلند بشـم و روبروش زانو بزنم. هنوزم نگاهم نمی کرد، چون شرم داشت از دیدنم. خودش گفته بود بهم، همون موقعی که موهامو نـوازش می کرد بهم گفته بود وقتی کتکت می زنم و ازخود بی خود میشم بعدش میخوام محـو بشم از زمین، از دیدن تن کبـودت، از معصومیت چشـم های عسـلیت! دست لرزونمو رو صورت ته ریش دارش گذاشتم.

- رایان... نـگام کن.

نـگاهم نکرد و بغض صدام بیشتر شد.

- نگام که نکنـی دلم می ترکه ها!

مـستاصل و پر درد نگاهشو بهم دوخت و من غرق شدم تو باغ زیتون چشم هاش... تـو رگ های سرخ کنار مردمک هاش. آهـسته سرمو جلو بردم و بی توجه به تیر کشیدن کمرم گونشو بوسیدم. پلـک هاش بسـته شد و نفس هاش آروم تر.

لب زدم:

- تو همه جون منی؛ هر چقدر هم که کنارت درد بکشم کمه.

دست های بزرگ و مردونشو تو دستم گرفتم و چـشم هاش به آرومی باز شد.

- حـاضرم صدبار تنم کبود بشه اما بـانوازش دست های تو آروم بگیرم، من بـه این دییونگیت راضیم رایان. انـقدر خودتو عذاب نده!

بـا نـگاهش وجب بـه وجب صورتمو از بـر کرد. سـیب گلوش تکون خورد و از میـون لب هاش زمزمه کرد:

- تـو برام زیادی حیـفی!خـیلی زیـاد.

بـی قرار سرمو به سینه تکیه داد و موهایی که چند دقیقه پیش با فریاد، می کشیدشون رو بـوسید. بـا صدای خفه ای کنار گوشم لب زد.

- بـبخش که انقدر درد داری.

جای سرمو محکم تر کردم.

- هیـس! من حاضرم واسه این بـغل صدبار بــمیرم و زنده بشم. غصـه نخور دردت به جونم، قول میدم همه چی درست بشه. قول میدم کنارت بـمونم و حالتو خوب کنم... قولِ، قول!

نویسنده: ثمین بشاش

داستان عاشقانهعشقبیمار عشقدیالوگ عاشقانهداستان
شروع از پایان...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید