ثمين
ثمين
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

غش کردم!

امروز یکی از اتفاقاتی که ممکن است برای خیلی از آدم ها عادی به نظر برسد را برای اولین بار تجربه کردم، بله، غش کردم!

غش کردن برای آدمی مثل من که در پرفشارترین لحظات زندگیم همچنان سر پا ایستاده بودم و درد را ساعتها تحمل کرده بودم به مثابه اتفاقی مانند شکستن دست یا پا بود! به همین شدت شوکه کننده و بد!

امروز صبح، عادی مثل روزهای دیگر بیدار شدم، میخواستم طبق برنامه ای که در راستای تغییر و ساخت عادت های خوب برای خودم تعیین کرده بودم را اجرا کنم، ده دقیقه فعالیت سبک ورزشی روی برنامه بود و من دقیقه ی هشتم فقط بلند داد زدم «مامان!» بعدش دنیا سیاه شد و من نقش زمین شدم!

بله، تمام بقیه روز آنچه که بودم را به یاد آوردم.

آن دختری شب بیداری های پی در پی برای تحویل پروژه را تحمل میکرد، بعد با شکم گرسنه ساعت ها سرپا این طرف و آن طرف میدوید، امتحان، مدل و ماکت بتنی و ابزار کارگاهی را بدوش میکشید، دختری که تک و تنها از طبقه ی چهارم خوابگاه بدون آسانسور به خانه ای خالی از امکانات اسباب کشی میکرد، با عالم و آدم برای ذره ای آرامش دعوا میکرد، دور از خانه تلاش میکرد کرونا آخرین چیزی نباشد که از زندگی نصیبش میشود، با شب هاییکه فکر میکرد به صبح نمیرسد جنگید، خودش را زیر سرم رساند و سعی کرد همه چیز را درست کند و کسی نفهمد چه بر او گذشته، بله! همان دختر که با برچسب «دختر قوی» زندگی را پیش برده بود، حالا دقیقه هشتم از یک نرمش ده دقیقه ای ساده نقش زمین شد.

این اتفاق تلنگر بزرگی بود برای ایستادن.

من اینجا را برای شما انسان هایی مینویسم که فکر میکنید تنهایی از پس همه چیز و همه کس برمی آیید!

اگر الان دست از «عالی» بودن و «قوی» ماندن سمی تان برندارید، روزی جایی چیزی شما را مجبور به ایستادن خواهد کرد!

تمام روز بدون تیک زدن حتی یک مورد ساده از لیست to do روی تخت افتادم و به تنها چیزی که فکر میکنم این است که برای از پا درآمدن خیلی زود است! خیلی خیلی خیلی زود است! بعد به این فکر میکنم که من با هر حجمی از مسولیت، استرس، اضطراب و نگرانی و هر تنش و فشاری که به جان خریده ام، بخش بزرگی از خودم را هم از دست داده ام و حالا با ناچیز باقی مانده ی خودم هم اصرار به پیشرفت و دوباره ساختن از نو را دارم!

میترسم و نگران میشوم برای خودم، خیلی زیاد، اگر اینجا نبودم، اگر جایی دیگر ازین کره زمین تنها بودم چه؟ اگر صدا میزدم «مامان!» و بعد دیگر آن دنیای سیاه آخرین چیزی بود که در زندگی میدیدم چه؟ اگر هیچ وقت نتوانم هنگام سقوط کسی، اسمی، چیزی را صدا بزنم چه؟ اگر چیزی نباشد که مرا از سیاهی نجات بدهد چه؟

سگ سیاه تباهی (من از لفظ افسردگی خوشم نمی‌آید، دوس ندارم گردن بگیرمش!) اینجاس، روی پایم خوابیده و سرش را گذاشته روی قلبم که سنگینی میکند.

نیمه شب است

بار دیگر میپرسم

در سکوتی که توی خانه پیچیده

اگر هیچکس نباشد چه؟


شب نوشتگفتگوی درونیخودشناسیروانشناسیداستان من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید